اندر احوالات نگار



بیا سعی کنیم واقع بین باشیم. امتحانای نهایی اون قدر ک ممکنه برای همه بی اهمیت باشه برای من نیست‌. من اگ بخام ب اون چیزی ک میخام برسم نیاز دارم ک نمره های دبیرستانم و معدلم خوب باشه. همه هی فاز میدن ک نه و اینا مهم نیست و هواست ب کنکورت باشه! اون ۶۰ درصد قضیه اس! در صورتی ک احتمالا ب نمرات دبیرستانم توجه زیادی بشه! نسبت ب همه نمرات بَد نیست ولی باید  بهتر از اینا باشه. خعلی بهتر!

از اون طرف هم اگ باز هم بخام ب اون چیزی ک میخام برسم نیاز دارم درصدهام همه شون به بالای ۷۰ برسن و تقریبا مسیر زیاد و طولانی ییه!

حدود ۴۰ روز دیگ باقی مونده و من کُلّی کار دارم:( حس میکنم ک بهش نمیرسم و دوباره فکر اینکه سال دیگ کنکور بدم افتاده تو سرم. دفعه پیش با استدلال اینکه توان تحمل این همه چیز رو دوباره ندارم از سرم بیرونش کردم. ولی این بار خعلی قوی ترع!


Yesterday you told me about the blue, blue sky,

And all I can see is just a yellow lemon tree.


P.S: I'm tried of being confused and sophesticated, too.


انتظار داشتن از آدما همون چیزیه که بیشتر از هرچیز اذیتم میکنه. دارم یاد میگیرم که هیچ کس در قبال من هیچ مسعولیتی نداره و کسی نمیتونه از ناکجا بدونه ک من الان انتظار دارم اون چیکار کنه تا من راضی بشم. دارم یاد میگیرم بزارم ادما خودشون باشن و بزارم همونجور که میخان رفتار کنن و از رفتار هاشون بر اساس تفکرات خودم نتیجه نگیرم. دیگ نسبت به اینکه فلانی اون روز اونجوری رفتار کرد یا پی‌امم سین شد و جواب داده نشد حساس نیستم:) یه نفس عمیق میکشم و ب خودم میگم مهم نیست. پس میتونم ادامه بدم و کم‌کم ب همون اوضاع عادی قبل برگردم و این کار یکمی سروصداهای توی سرم رو کم میکنه و همه چیز آسون تر میشه. :)

P.S: I already miss you.


امروز بیشتر از همیشه خاطرات تو سرم بود. داشتم زبان میخوندم، اصطلاح نوشته بود easy come, easy go. و من ادامه دادم: 

would you let me go? Bismillah, No! We will not let you go!

(Bohimian rhapsodyاز کویین ایشالا ک اسمشو درست نوشته باشم) یا مثلا اون ک میگفت too many cooks spoil the broth. باخودم میگفتم اگ ضرب المثل too many chiefs not enough Indains (یه عالمه رئیس قبیله داریم، اما به اتدازه کافی سرخ پوست نداریم) رو میزاشت بهتر بود! (حالا ربطش چیه من نمیدونم:/ فقط میدونم خعلی اصطلاح کیوتیه) و بعد یاد قُبّه افتادم:)

یادتونه قبه رو؟ دیگ کللللییییی فکر و خیال کلاس زبانا و میترا و پرنیا و همه خوش‌گذرونی هامون سر کلاسا افتادم و دلم برای همه شون تنگ شد! خعلی زیاده زیاده زیاد! ب معنای واقعی کلمه دلم لک زده برای کلاس زبان! اصطلاح و کلمه و گرامر یاد گرفتن. استرس اینکه الان میپرسه و نخوندی و وراجی های سر کلاس و اذیت کردنا و قایمکی عکس گرفتنا و اینا! اصلا نمیدونی چ قدر خوش میگذشت بهمون و چ قدر دلم تنگه:) 

و هیچ وقت نتونستم همچین حسی نسبت ب مدرسه داشته باشم! هر چقدر هم ک زبان سنگین تر و سخت تر میشد لذت یادگرفتنش بیشتر بود(اون روزایی ک کلی اسم میوه و سبزی و انواع حیوونا و اینارو حفظ میکردیم! چیزایی ک تو فارسی هم بلد نبودیم چی‌اند) اما مدرسه بخش بزرگیش آزار و اذیت بود:/ ک البت داره دیگ تموم میشه!

ولی دلم تنگ میشه. اینو مطمعنم.

+شاعر میگه: 

Fuck all the perfect people.

Sleepy eyes waltzing through.

No, I'm not talking about you.

:))


همینطوری هی میشینم راجع ب اینده ای ک ممکنه هیچ وقت نیاد فکر میکنم.تمام اتفاقایی ک دوست دارم برام بیفته رو پشت سر ردیف میکنم و ازشون لذت میبرم:) و بعد ک ب ی جایی میرسم ک دیگ هیچ برنامه ای ندارم یادم میاد هنوز اون اولین اتفاقی که میتونه چیزای خوب رو دنبال خودش داشته باشه نیفتاده و ممکنه هیچ کودوم ازینا ب واقعیت تبدیل نشع! پس هی به خودم میکنم نگار اصلا ب اینا دل نبند، چون اگ نشه، بعدن خعلی بیشتر دردت میاد

استرس کمتری هم دارم. میتونم ب راحتی کل روزمو تلف کنم و تهش "یکمی" عذاب وجدان بگیرم، ک این برای من افتضاح ترین اتفاق ممکنه!! ولی هی ب خودم سرکوفت میزنم و هی خودمو مجبور میکنم ک ادامه بدم. اینقدر استرسم زیاده ک ب بیخیالی رسیدم.

کلی سریال جدید دلم میخاد ببینم. یه سریال ب نام "the end of the fucking world" هست. من ک ی سری عکس ازش دیدم یه حس دِژا وو خاصی بهش دارم. مطمعن بودم یه تیکه از سریال رو دیدم (ک همین الان یادم اومد ک پسر نقش اولش همونه ک تو فیلم ایمیتِیشِن گِیم(بازی تقلید) نقش بچگی الِن تورینگ رو بازی میکنه!) قشنگ پسر نقش اول رو تو اون پیرهن  هاوایی گونه اش درحالی ک چشماش از گریه سرخه رو یادم میاد:/ کلن دارم از بی-سریال-جدید-بودن جون میدم:))


امروز ک با محمد توی ماشین نشسته بودیم و برای اولین بار براش اهنگ گذاشتم و گوش داد و بهم گفت ک هندزفریم مزخرفه و حرف زدیم و دو تا اهنگ شان گزاشتم براش و عکس شان رو بهش نشون دادم(احتمالا حدس زده ک رو شان کراش زدم!). حالم رو خعلی خوب کرد:) فکر نمیکردم محمد هم ازین اهنگا گوش کنه و اینا هرچند من نتونستم تحمل کنم ک اون برام چیزی بزاره ک ایشالا دفعه بعد:))

حالم رو خعلی میتونه خوب کنه. حتی اگ کلن حرف خاصی با هم نزنیم و کار خاصی هم با هم انجام ندیم و ازینکه خودش هم حالش با زهرا خوبه براش خعلی خوشحالم. خعلی زیاد خوشحالم! اوایلش حس خوبی نداشتم ولی الان میتونم بفهمم ک واقعن دوسش داره:) 


یادمه قبلن ک فکر میکردم میگفتم من تا دو هفته بعد از کنکورم همش با دوستای مختلفم میرم بیرون کلی خوش میگذرونم و آدم های مختلفی رو ک تو این ۱۲ سال شناختم رو دوباره میبینم و اینا.

ولی الان بجز برای بیرون رفتن با بچه های زبان و دوستای مدرسه الان +پونه هیچ ذوق دیگ ای ندارم. ی اتفاقی افتاد ک پیش خودم ی دوستی تقریبا ۳ ساله رو تموم کردم و میخام واقعن بعد از تموم شدن مدرسه از ی دوست نزدیک ب ی اشنا تبدیلش کنم اونم برای سلامت روان و توهین نشدن ب شعور و شخصیت خودم. و همین باعث شد بفهمم مهم نیست چ قدر خاطره و اینا با ی نفر داری، ممکنه اون ادم اصلن ارزششو نداشته باشه. خیلی اتفاق سختی بود و واقعن قلبم چماله شد وقتی ب یقین رسیدم ک دوستی باهاش بهتره ک تموم بشه با وجود اون همه خوشحالی و خاطرات خوب.

و کلن خعلی خسته ام. حس میکنم روحم پیر شده و توان ندارم دیگ. نیاز دارم کلی بخابم و do nothin'( با لحن مت له‌بلانک) اما هی ب خودم میگم ک تو این همه (حد اقل در حد خودت) تلاش کردی و میتونی توی ۲ هفته همه شو از بین ببری یا خعلی بهترش کنی. هی ب خودم میگم ک تلاشتو بکن و زودتر از چیزی ک فکرشو بکنی تموم میشه و خعلی اروم و با خستگی تمام پیش میرم.این روز ها، این فکر ها، این سختی ها و آسونی ها هم میگذرن. مهم اینه ک بعدش و نتیجه اش خوب باشه!

و یهو متوجه شدم ک دوشنبه آخرین روزیه ک ب عنوان یک دانش آموزی ک قراره امتحان بده میرم مدرسه. و رسما دوران دانش آموزیم ب پایان میرسه و همینطور دوستی هامون ب عنوان "دانش آموز" و هم کلاسی و هم مدرسه ای. و یهو ب سرم زد ک چ قدر بزرگ شدم! یادمه اون روزی ک از دبستان میرفتم راهنمایی میخاستم همه چیز عوض شه. میخاستم دیگ اون بدی دبستان تکرار نشه و خداروشکر نشد. و واقعن همه چیز لذت بخش شد، با وجود ی سری سختی هایی ک داشت و با وجود اینکه همچنان آدم مزخرفی بودم(و شاید هنوزم هستم!) ولی تونستم در کل خوب handle اش کنم. و دلم میخام بعد از فارغ التحصیلیم همچنان بیشتر و بیشتر بتونم بهتر بشم. میدونم هر چی بزرگتر بشم کار ها و رفتار های گذشته ام برای مسخره تر و احمقانه تره. ولی این ی نشونه خوبه! مگ ن؟ نشون‌میده ک بهتر شدی. دلم میخاد ی دختر قوی و مستقل باشم، همونجوری ک میم دوست داره و میگ این چیزیه ک باعث میشه یه آدم جدا از جنسیتش جذاب باشه و ی دوست و آدم خوب حساب بشه.


تایم کلش ۱ساعت و ۵۵ دقیقه اس. امتیاز IMDb هم ۶.۷ از ۱۰.

فیلمی نیست که عادم دوبار ببینه. دفعه اول هم میخکوب نمیکنه عادمو اما فیلم خوبیه. وسطش خسته نمیشی و چند بار اون اتفاقی ک فکر نمیکنی میفته و تهش هم یه سورپرایز کوشولو داره. درمورد ی دختریه ک ظاهرا ی قتلی انجام داده و فرار میکنه و . هرچی بیشتر بگم اسپویل میشع!

ژانرش رو هم نوشته بود دراما/فانتزی

اگ خاستین ببینین:))


ب این گوش کنید و صبر داشته باشید.

هم آرومم هم استرس دارم.

کنترل اوضاع رو دوباره ب دست آوردم و حتی وقتی هم دارم وقتمو تلف میکنم از روی آگاهیه، از روی استرس و ندونستن نیست.

فیلم میبینم تا آروم شم و وقتی گریه ام میگیره(ب خاطر اوضاع ناجور کاراکتر اصلی فیلم!) بیشتر از چیزی ک باید براش گریه میکنم. سعی میکنم استرسمو خالی کنم و واقعا کمک میکنه.

با مامان حرف میزنم. هیچ وقت حرف زدن باهاش اینقدر ارام بخش نبوده. و مامان واقعن داره کمک میکنه. بیش از اندازه امید نمیده. بیش از اندازه توقع نداره. راجع ب بعد کنکور و کارایی ک باید بکنم حرف میزنیم و من همش میگم ک میخام برم تهران بمونم و یک بار هم نَه نگفته. وقتی عصبانی میشه از دستم تهش با خنده تمومش میکنه. وقتی نخام حرف بزنم باهام راه میاد. الان ب این نتیجه رسیدم ک مامان همیشه بوده و من واقعن قدرشو ندونستم: )

با اینکه میدونم عقبم تو ی سری چیزا ولی آروم و پیوسته دارم پیش میرم و میدونم اگ بیش از اندازه ب خودم فشار بیارم توانم رو از دست میدم، پس سعی میکنم آروم باشم.اوضاع خودم دستم اومده. توقع خعلی بالایی مثل اون اولا از خودم ندارم. واقع گرا تر شدم نسبت ب وضعیتی ک دارم.

سعی میکنم امادگیشو برای خودم ایجاد کنم ک سه ماه دیگ اگ تو ی جمعی بودم و ز.ن هم بود و محمد پزشکی تهران اورده بود و ز.ن خاسته یا تاخاسته داشت منو ضعیف جوه میداد و محمد رو میکوبد تو سرم، هیچ ناراحتی و ضعفی نشون ندم. چون واقعن خاسته من این نبوده. یادمه رویاهایی درمورد اینکه کلینیک دندون پزشکی خودمو داشته باشم؛ داشتم ولی الان خعلی چیزا عوض شدن. تفکرات پشت کنکور موندن رو از سرم بیرون کردم و میدونم حتی اگ رتبه ام یک میلیون هم شد میخام چیکار کنم.

واقعن حس آرامش پیش از توفان رو دارم!

[اِدالِسِنت.]

P.S1:if. it was our last song. what would we say? Last Song_ Clogs

پ.ن۲: توی نوشتن این شک داشتم، ولی میخام باشه اینجا. روز آخر مَد ک آدم ها و دوستای مختلفی رو بغل کردم واقعن حس های متفاوتی داشتم. وقتی x رو بغل کردم و بعدش حرف زدیم مطمعن بودم این آخر قضیه نیست. وقتی y رو بغل کردم میدونستم چند روز بعدش میبینمش و قطعا دیدن ها ادامه داره. ولی وقتی z رو بغل کردم. میدونستم دیگ هیچ وقت دوستای قبلی برای هم نمیشیم. میدونستم آخرین باریه ک همچین حسی بهش دارم.


یه روز با انگیزه ترین و بهترین ورژن خودمم. درست میخونم و تست میزنم و کارایی ک باید انجام بدم رو میدم و یه روز هییییچی! یه روز کاملا امید دارم و یه روز کاملا امیدوارم. یه روز پِسیمیست ام و یه روز آپتیمیست!

یه تضاد عجیبی در درونم وجود داره. از یه طرف انگار ی صدایی درونم میگ  قطعا میشه و یکم دیگ تلاش کن و زود تموم میشه و اینا و یه ساید واقع گرایی هم انگار دارم ک میگه ن دیگ مهم نیست. تو تلاشتو میکنی تو این دو هفته، ولی اون اتفاقی ک میخای نمی افته.

و فکر میکنم اون آدم واقع گرای درونم داره درست میگه.

It is what it is. And what it is, is shit!


شب بود و تو جاده بودیم. من و مامان بابا و فائزه. آسمون صاف بود و پر از ستاره.پُر، اَز، سِتارِه! یادم میاد اول با باز کردن پنجره شروع شد و چون شب بود و تاریک و جاده خلوت بود روسری هامون درآوردیم. بعد فائزه سرشو از پنجره برد بیرون و دور دورا رو نگاه میکرد. باد میپیچید توی موهاش.

یادم نمیاد دقیقا چ جوری ب این ایده رسیدیم ولی اون گولی بالای در ماشین رو گرفتم و بابا تند میرفت و من تا کمر از پنجره بیرون رفته بودم و سرم رو به آسمون بود. میتونستم فشار باد رو روی صورتم حس کنم و یادم میاد چ قدر سفت اون دسته رو گرفته بودم تا پرت نشم بیرون! موهام توی باد خعلی زیاد ت میخورد و ی سریاش‌ام تو صورتم گیر میکرد و من ب زور چشمامو باز نگه میداشتم و ب ستاره ها نگاه میکردم. حس فوق العاده ای بود.  کاملن یادم میاد چ قدر اون شب ستاره ها زیاد بودن.

الان دلم میخاد برگردم ب اون موقع. همون صدای باد و جاده و ماشین و آسمون پر ستاره.

همون آرامش.


تا ظهر تقریبا میتونم بگم خعلی زیاد استرس نداشتم. ولی الان خعلی زیاد استرس دارم.

حس میکنم کلی چیزو یادم رفته و نیاز دارم همه چیزو دوباره بخونم ولی زمان کافی برای انجام این کارو ندارم. وارد مرحله استرس فلج کننده دارم میشم ک با اینکه میدونم نیاز دارم ک چی کار کنم اما هیچ کاری نمیکنم:))

مثل چند هفته پیش احساس اینکه خعلی چیزا تحت کنترلم هست رو ندارم.

ولی از جهتی خعلی خوشحالم ک این یکسال هم تموم شد. یازدهمی هارو ک تو کتابخونه میبینم ک کتاب های نو شون رو باز میکنن و شروع میکنن ب درسنامه خوندن و هایلایت کردن و اینا خوشحال میشم ک این زمان ها هم گذشت:)) حس میکنم ظرفیت درسخوندنم تموم شدع دیگ

P.S: I missed the hugs


از صبح هی هر کاری میکنم با خودم میگم این روز آخرشه و دیگ نیست و تموم شد واین حرفا. توی کتابخونه هم همین وضعه همه ب جز یازدهمی ها وایب تمام شدن دارن.

صبح ک بیدار شدم اولین فکری ک تو سرم اومد این بود ک فردا کنکور دارم و حس صبح های امتحانایی رو داشتم ک براشون درست نخونده بودم. حس امتحان دینی ۱۱ رو داشتم ک شب تا صبح کاملن بیدار بودم و ساعت ۶ ک دوباره ب درس ولی فقیه رسیدم هیچی بلد نبودم و قلبم داشت میومد توی دهنم.

تمرکز هم ندارم. کنکور ۹۷خارج رو ک زدم خعلی بد بود. اگ فردا و پسفردا هم همین وضع باشه حقیقتا هیچ جا قبول نمیشم. هی ب خودم میگم فردا استرست ب عنوان ی فاکتور + عمل میکنه وسعی میکنم امید بدم ب خودم :))

و بخش بزرگی از وجودم هم خوشحاله ک تموم شد. هی برای خودش رویا پردازی میکنه فردای کنکور فلان میکنم و اینا.

و ی بخش دیگ ای از وجودم هم (yeah baby. too many sections!) میگه اگ من امروز بمیرم با حسرت ترین عادمی میشم ک تاحالا مرده. میدونم اگ امروز بمیرم تو لحظه ای ک روحم میخاد از بدنم جدا بشه کلی حسرت داره و ب کل کارهایی ک میخاسته تو این یک سال انجام بده و نداده فکر میکنه. بعد هی ب خدا میگم اگ قراده بمیرم لطفا طرفای ۱۰ مرداد و اینا منو بکش. طوری نیست:))

۱۵:۰۹ . پایان مطالعه. آغاز زندگی:))

پ.ن:اگ میدونست چ قدر منو خوشحال میکنه. اگ میدونست.

This post will probably be updated.


سر ی چیزی ک خعلی مهم نیست بین قلب و عقلم گیر کردم. از ی طرفی میدونم با تمام وجودم دلم اونو میخاد و هر چیز دیگ ای بجز اونو بگیرم بازم راضی نخواهم بود، از یه طرف دیگ ای هم عقلم خعلی سفت میگه باید حواسم ب وضعیت بابا باشه. میدونم ک اگ یکم تلاش کنم ب راحتی گول میخوره و اون کارو انجام میده با وجود اینکه مامان و محمد کاملن مخالفن ولی خب. تهش هم بعد از اون خوشحالی عظیم ناراحت شرایطی ک ب وجود اوردم میشم.

هنوزم یادمه اون روزی ک سر سفره نشسته بودیم و فهمیدم دلار شده 13 تمن، کلی ارزو هام دود شد رفت هوآ.نقطه.

:)


ب نظر شما یک دانش آموز فارغ التحصیل شده از سیستم آموزشی ما میتونه خودش بدون اینکه "والدینش" بهش یاد داده باشن کار های بانکیشو انجام بده؟ میدونه وام با بهره مثلا ۲۰% یعنی چی؟ میتونه مالیات خودش رو پرداخت کنه و میدونه اصلن برای چی باید مالیات بده و این پول صرف چی میشع؟ توی زندگی اجتماعیش پیدا کردن زوایه نوری ک از یه آیینه بازتاب میشه براش مفید تره ؟
اینا باگ سیستم آموزشی ما و حتی کلی سیستم آموزشی دیگ حساب نمیشه؟

سر ی چیزی ک خعلی مهم نیست بین قلب و عقلم گیر کردم. از ی طرفی میدونم با تمام وجودم دلم اونو میخاد و هر چیز دیگ ای بجز اونو بگیرم بازم راضی نخواهم بود، از یه طرف دیگ ای هم عقلم خعلی سفت میگه باید حواسم ب وضعیت بابا باشه. میدونم ک اگ یکم تلاش کنم ب راحتی گول میخوره و اون کارو انجام میده با وجود اینکه مامان و محمد کاملن مخالفن ولی خب. تهش هم بعد از اون خوشحالی عظیم ناراحت شرایطی ک ب وجود اوردم میشم.

هنوزم یادمه اون روزی ک سر سفره نشسته بودیم و فهمیدم دلار شده 13 تمن، کلی ارزو هام دود شد رفت هوآ.نقطه.

:)

بعدن نوشت:عقلم درست تر میگه و من بابا رو انتخاب کردم. بابا از هرچیزی مهم تره.


کاش ب جای اینکه خعلی آروم اون مشکلاتی رو ک باهم داریم بزنه تو صورتم و اخلاقش بد بشه و عصبانی بشه و نشه باهاش حرف زد، بهم میگفت نگار، من میدونم ک تو میفهمی و تو هم داری تلاشتو میکنی، ولی الان زمان مناسبش نیست. میدونم ک در همون لحظه یکم ناراحت میشدم و دیگ چیزی نمیگفتم، ولی یکم ک روش فکر میکردم حالم بهتر از چیزی ک الان هست می‌بود و ب راحتی قبولش میکردم.

یکم حس گمشدگی دارم. نمیدونم از کجا باید شروع کنم و تقریبا کلی کار رو سرم ریخته و من راکدِ راکد ام.

کاش رتبه کنکورم خوب شه. ن ب خاطر خودم. ب خاطر مامان و بابا.


فکر میکنم اکثریتتون اسم این سریال رو شنیدین. ساخت نتفلیکس عه.
اون قدر ک همه میگن نتونست منو مجزوب خودش کنه. اما درکل سریال خوبیه. مثلن ب اون حد از علاقه مندی نرسیدم ک ی شخصیت محبوب داشته باشم! همون کاپل اصلی سریال هنوز برام بیشتر از همه جذابن! 
بازی بچه ها ک شخصیت های اصلی این سریال حساب میشن فوق العاده اس. مخصوصا مایک و اِل (اسم بازیگر هارو نمیدونم.) فوق العاده اس. انگار تمام اون خوشحالی ها و خشم و هرچی ک هست رو واقعن میتونی تو صورت و رفتار اِل حس کنی!
خود داستان هم داستان خوبیه. جذبه خاص خودشو داره و تو داستان آب بسته نشده ب نظرم. ب اندازه کافی و خوب برات تعریف میکنه و هر چیزی رو ک "نیاز" داشته باشی بدونی بهت میگه. ولی خب ی سری چیز وجود داره ک قبلن دیدیم(نمیگم تا اسپویل نشع) و برای همین ی سری جاها رو برامون قابل پیش بینی میکنه!
ی چیزی هم ک بود یک فصل رو ک تموم میکردم مثل مثلن فرندز اون قدر شوق و ذوق نداشتم ک فصل بعدی رو شروع کنم. با اینکه با ی چیز کوچک سعی میکنه تورو ب اینکه فصل بعد رو ببینی مشتاق کنه! ولی چندان رو من اثری نداشت:))
]این پست احتمالا پس از دیدن فصل  اپدیت میشود.]

 

۱.من مسعله اینکه ی جای درست و حسابی برای آرشیو کردن اهنگ هام داشته باشم خعلی وقته ک ذهن منو ب خودش مشغول کرده! حالا ک تقریبا دیگ سیستم خودمو دارم دلم میخواد ی کانال بزنم و اونجا آرشیو شون کنم. شاید چهارتا آدم دیگ هم خوششون اومد و از طرف دیگ خیلی دلم میخواد اکانت اسپاتیفای بخرم. یعنی خعععلللیییااااا! ولی خب خودم باید پولشو بدم و در اون حد الان پول ندارم. یس. ای نور هو مانی:/

۲. با پونه داره کارمون دوباره راه میفته امیدوارم نتیجه ها ک اومد بچه داغان نشه و کلن بزنه زیر همه چی. و منم حالم بد نباشه حال و حوصله داشته باشم!

۳. عاقا ی بلاگری بود، من هی حس میکردم من میشناسمش و اینا بعد اسمش حتی همون بود. بعد الان کانالش ک پیدا کردم و اینا فهمیدم همونه! خیلی کیوته این بشر کلن:')) خعلی کوچیک بودم وقتی همو می شناختیم. کاش کلن رابطه رو حفظ کرده بودم!

۴. یک بار دیگ اگ به هر بهانه ای open up کردم قطعا مجازات خعلی بدی در انتظارم خاهم بود. از این رفتارم بدم میاد. کاش میشد برم تو تنظیمات مغزم و extrovert بودنم رو به introvert بودن تبدیل کنم. چون میدونم این مسعله تو دانشگاه قطعا برام مشکل ساز میشه. کلن میدونم ترم یک دانشگاه قراره گند های عظیییییمممممیییییی بزنم!

۵.دلم براش شدیدا تنگ شده ولی دلم هم نمیخواد به بگم بیا بریم بیرون :)) کلن تو یه فاز بدی ام. خودمم نمیدونم چ م!:))


پر از خشم، دلهره و نگرانی ام.

از ثبات مزخرفی ک این اقتصاد کوفتی مملکت نداره عصبانی ام. از اینکه هی دارم میبینم چیزایی ک بهش دل بسته بودم داره دود میشه میره هوا ناراحت و خشمگینم. لعنت به همه شون!

از اینکه هس میکنم دست کم گرفته میشم و اون قدری ک اهمیت میدم بهم اهمیت داده نمیشه بدم میاد و ناراحت و غمگینم.

برای رفیقی ک حالش بد بوده و هی خبرای مختلف تایید نشده ای ازش بهم میرسه نگرانم.

و اینکه فردا اعلام نتایجه. لعنت بهشون. قلبم داره میاد تو دهنم.

آشفته ام. به معنای واقعی اشفته ام!

P.S: I need a good real hug:(


اینقدر امروز روز خوبی بود، ک عکس هایی ک از شان و کامیلا در میامی پخش شده و در حال کیسینگ هستن هم نمیتونه حالمو بد کنه:)) الحمدُ لله!

و اینقدر عکس هایی ک توی مغازه فرش فروشی گرفتم رو دوست دارم. اینقدر دوسشون دارم ک حتی نمیتونم بگم چ قدر. عاشقشونم!


یادم نیست دقیقن کجاها ولی کلن خعلی اسم این فیلمو شنیده بودم و خوب. یکم نت خریدم و دانلودش کردم و. حیف پولی ک خرجش شد:/

یه جایی بهش گفته بودن یه رُمَنس متوسطه. ولی من کاملن مخالفم. یه فیلم نه کاملن تینیجری و یه عاشقانه بسیار سطح پایینیه! و واقعن ارزش دیدن نداشت. توی کل ماجرا هیچ چیز جدیدی نسیبت نمیشد و پایانش. افتضاح تر از این ممکن نبود! و من منتظر بودم یه چیزایی از ادامه ماجرا رو توی تیتراژ عاخر ببینیم ک هیچی نبود:))

کلن نت‌تون رو حرومش نکنید چون هیچ چیز جدیدی نمیبینید!


اول از پیدا کردن پیج اینستا ی بازیگراش شروع میشه و بعد میرسم ب چک کردن صفحه ویکیپدیاشون و بعد از پیج شخصیت اصلی ک دوسش دارم میرسم ب پیج اون کسی ک واقعن و بیشتر دوسش دارم و تو قسمت بیوگرافی خلاصه نوشته ک ازدواج کرده و دوتا بچه داره و من میام پایین تر و قسمت زندگی شخصی رو باز میکنم و.

WHAT THE FUCK? Really? What. The. Fuck?

چرا تو باید گی باشی؟؟؟؟؟؟‌حقیقت چراااااااا؟


اول از پیدا کردن پیج اینستا ی بازیگراش شروع میشه و بعد میرسم ب چک کردن صفحه ویکیپدیاشون و بعد از پیج شخصیت اصلی ک دوسش دارم میرسم ب پیج اون کسی ک واقعن و بیشتر دوسش دارم و تو قسمت بیوگرافی خلاصه نوشته ک ازدواج کرده و دوتا بچه داره و من میام پایین تر و قسمت زندگی شخصی رو باز میکنم و.

WHAT THE FUCK? Really? What. The. Fuck?

چرا تو باید گی باشی؟؟؟؟؟؟‌حقیقتن چراااااااا؟


خسته ام واقعن.خسته تر از اونی ک فصل جدید سریال شروع کنم. خسته تر از اونی ک با عادم ها معاشرت بکنم و با مامان بابا حرف بزنم و نگران آینده لعنتی باشم.خعلی زیاااااد خسته تر از اونی ک فکرشو میکنی.

با این وجود دلم چیز هایی رو میخاد ک میدونم انجامشان نمیدم. حسرت هایی رو دارم ک میدونم ب خاطر اینه ک فکر نبودم و ریسکشو قبول نکردم.

حقیقت رو بخام بگم خعلی ترسیدم. امادگی گرفتن تصمیمات مهم زندگی رو ندارم و همچنین انگیزه لازم رو. هیچ منطق و علاقه ای ندارم و ب معنی واقعی احساس numb بودن دارم.

و ب این نتیجه رسیدم ک مسعود درست میگه. تا ۱۸ سالگی توی heaven بودی و از الان hell زندگیت شروع میشع.

توان غصه خودن برا اتفاقاتی ک توی خوانواده داره رخ میده رو ندارم اند آی ریییلللییی دونت گیو عه فاک ابوت ایت! عای ریلی دونت! دلم میخاد با محمد دوتایی بریم بیرون و حتی اگ حرفی نداشته باشیم بهم بزنیم بکم تو سکوت باهم راه بریم. حس میکنم پیشش یکم وایز تر هستم نسبت ب مواقع دیگ و اون فقط سعی میکنه اون چیزی ک باید رو بگه ک بدونم، سعی نمیکنه برام تصمیم بگیره یا چی‌.

من خعلی خسته ام. و ب بغل احتیاج دارم. اند عای عم سو فاکینگ الون:/


امشب با بابا انتخاب رشته کردیم. درست حرف زدیم و تا جایی که میشد درست تصمیم گرفتیم. (هرچند یادمون رفت پروتز دندان دانشگاه اصفهان رو بزنیم!) و من فکر میکردم دوباره ب اون ارامش نسبی یی ک داشتم برمیگردم.

و الان بیشتر از همیشه ترسیدم و حالم بده.

 


بله. انتخاب رشته از یک سال درس خوندن و کنکور دادن و دیدن نتیجه ها سخت تره. بله! از همه‌شون روی هم سخت تره!

حقیقتن دارم دیوونه میشم. ممکنه رابطه مو با بابا خراب کنم و ناراحتش کنم. و ممکنه بزرگترین اشتباه عمرمو بکنم.

بهم میگه عزیزم اولویت اولت تو رشته هایی ک دوست داری چیه؟ مغزم فریاد میزنه عکاسی و دهانم میگه رادیولوژی. میگه شهری ک تو اولویت اوله برات کجاست؟ دلم میگه تهران و دهنم اصفهان. و باز هم بله! من دارم با آینده ام و چهارسال از عمرم بازی میکنم. ولی چیزی ک میدونم اینه ک بعد قطعن زمانی از زندگیمو میخام ب خودم اختصاص بدم (هولی فاکینگ شت! یور فاکینگ فنتسایزینگ. بچ!)

منی ک همیشه ارزوم رفتن بود الان گیر کردم و ترسیدم.

و من از دانشگاه فرهنگیان. از اموزش ابتدایی. از حقوق مزایا. از درس دادن ۴ ساعت تو هفته و اینکه "بعدش دیگ ازادی میتونی ب خونه و زندگیت برسی" متنفرم! و دیگ توان شنیدنش رو ندارم. هر بار ک بابا حرف  دانشگاه فرهنگیان رو میزنه دلم میخاد کلمو بزنم تو دیوار و بهش بگم اون خودکارو همین الان فرو کن تو قلبم تا بمیرم! زجر‌میکشم از شنیدن حرف های تکراری! اصلن عاره! من میخام فاکینگ اشتباه کنم و فاکینگ در اینده حسرت بخورم! ولم کنننن! ولی واقعن چیکار میکنم؟ با لبخند ب بابا نگاه میکنم و سرم رو ب نشانه تایید ت میدم!‌ هو فار دید ای گو؟ بهش گفتم ک اینارو گفتین بابا و بهش اندکی برخورد! وات‌اور! من تلاشمو کردم ک باهاش مهربون باشم!

و بدتر از همه! من هنوز نمیدونم با زندگیم میخام چیکار کنم؟ داعمن بهم میگه ک تو توی رویایی و از واقعیات خبر نداری و فلان. دارم خسته میشم ک امیدوارم هرچی زودتر تمام شه. و اتفاقات خوبی بیفته. امیدوارم.


ساعت ۱۹:۱۱ دقیقه. سریال اشنایی رو تموم کردم.
and hell yeah,I kinda killed myself! But it totally worth it.
سریال طولانیی بود نسبتن.‌جاهایی هست ک خسته میشی و دیگ نمیخای ببینی یا داستان دیگ جذابیتی ک باید رو نداره ولی اگ ادامه بدی میبینی ک خوبه. عالی نیست ولی خوبه.
و اون ۳ قسمت فصل عاخر. می ارزه ک بخاطر اون ۳ قسمت ۹ فصل سریال رو ببینی.
وقتی داری میبینیش میگی احتمالا این دفعه اول و عاخریه ک اینو میبینم ولی وقتی تموم شد میدونی ک چند بار دیگ خاهی دیدش!
حقیقتن دوستش داشتم. همراه سریال میای جلو و دوسشون خاهی داست!
و در عاخر، در اون battle بین اینکه بارنی رو بشتر دوست دارم یا تد رو. تد برنده شد.

رانجیت هم ازون بازیگرای کوچکیه ک خعلی بهت حال میده. جون ظاهرن بنگلادشیه و یه تیکه هایی فارسی حرف میزنه و تو عاشقش میشی!

و موسیقی فصل های ۷ تا ۹ عالین. کلن برای اینکه جدا هم گوششون بدی خعلی خوبن و اینا:)
نتیجه نهایی: اگ میخاین ببینین. اروم یا سریع هرجور ک‌میخاین ببینین، ولی رهاش نکنین :)

حالا میریم تو یه استراحت یک هفته ای یا بیشتر تا کمی روی زندگیمون تمرکز کنیم:))


الان باید البوم جدید تیلور رو باهم گوش میدادیم. یک هندفری رو ب اشتراک میزاشتیم و تو تاریکی شب روی هر ترک تمرکز میکردیم و بعد راجع ب کل البوم باهم حرف میزدیم و نزدیکای صبح تازه میخابیدیم و تو میگفتی ک عاشق شب های تابستونی. بله. من دلتنگتم. بیشتر از چیزی ک فکرشو بکنی!


تا به حال اینقدر شور و شوق برای چیزی نداشتم. اینقدر تلاش برای قانع کردن پدرم نکرده بودم. و حالا بخش اول ماجرا اکی شده. و از ته دلم دارم دعا میکنم ک اون قسمت دوم هم درست بشه و چند ماه دیگ جایی ک فکر میکنم خوشحال خاهم بود باشم:) همچنان ب دعاهای شما شدیدن نیاز مندیم:)

پ.ن: بعد از ارسال درخاست، حسم این بود ک من تلاشمو کردم. جایگاه الانم خوبه و دوسش دارم و برای یه چیز بهتر هم تلاش کردم. دیگ باقی اش دست خداست. ی آرامش نسبی:) الحمدلله!


شدیدن همه فکر و ذکرم رو مشغول خودش کرده. بیش از اندازه دارم بهش امید میبندم و بهش فکر میکنم، جوری ک اگ نشه احساس شکست بدی خاهم کرد! پروانه های زیادی رو توی دلم حس میکنم وقتی ک ب خودش و یا حتی نشدنش فکر میکنم. چی شد ک تبدیل شد ب یکی از علایق مهم من؟ چی شد ک فکرش افتاد توی سرم؟ اگ نشه عایا میتونم ب چیزی ک دارم راضی باشم؟

نمیدونم!

ولی میدونم ک ب نظرم لیاقتشو دارم. این همه خدا لطف کرد، این یکبارم روش! :)

لطفن شدید و خعلی زیاد برام دعا کنین!

پ.ن: فکر میکنم برای اولین بار توی عمرمه ک ی چیزی رو خعلی زیاد میخام ک به خاطرش حالم بد شده و شبا خوابم نمیبره! فقط خداهه ک میتونه کمک کنه


پیش نوشت: تا زمانی ک کارامون قطعی نشده احتمالا همچنان در مورد رشته پست خاهیم داشت:))

 

دیروز یکم با پونه راجع ب خابگاهی بودن حرف زدیم و کلی ترسیدیم دوتایی. تهش هم ب لیست کردن ی سری وسایل رسیدیم ک درکل برامون خنده دار و جالب بود. ولی دقیقن همون جایی ک مغز من باید ول میکرد و میرفت کار دیگ ای انجام میداد، شروع کردم ب گشتن بیشتر برا وسایلی ک برا خابگاه نیاز دارم. و بعدش ک با محمد حرف میزدیم بهم گفت خب دیگه ساک رو بیار پایین و آروم آروم وسایلاتو جمع کن. حقیقتن ترسیدم:))

اما کار تا اینجا تامام نشد و من هی ادامه دادم. ب پیج ها و کانال هایی از دانشگاه آینده م رسیدم و اون وضع دلخواهم رو نداشت. پس شک کردم. ب صورت غیر قابل باوری شک کردم و داشتم مطمعن میشدم ک کاری ک دارم میکنم اشتباهه و اینا. اما کم کم خدا همه چیز رو دوباره درست کرد:)

کسی رو پیدا کردم ک کاشان اتاق عمل میخوند و ورودی ۹۷ بود و خوشختانه حاضر شد باهام حرف بزنه و اینا. و دیدم اون چیز های شدیدن منفی یی ک شنیده بودم و دیده بودم خعلی کم حقیقت دارن. یعنی همه چیز عالی نیست. ولی افتضاح هم نیست! و از همه بهتر، سایتی رو پیدا کردم ک میخاست برا ی بیمارستان تو انتریو سرجیکال تکنولوژیست بگیره و اون موقع شدیدن اروم شدم. :))

واقعن یکی از دغدغه های اصلیم همین کار و ادامه تحصیل اون طرف بود و خب. این اطلاعیه و ساین نشون میداد همچین بی بازار کار و بی ارزش نیست اون طرف:) کاش اتفاق های خوبی بیفته:)


بابا ب معنای واقعی کلمه یک ist عه! ب تفاوت ها و جدایی های زن و مرد شدیدن معتقده و ازون عادماییه ک میگه "چون تو زنی" و یا "چون من مَردم." فلان اتفاق باید یا نباید بیفته.

ولی در ورای این یت بودن ب نظرم حرفای درستی میزنه. اعتقادات درستی داره و با وجود اینکه تو زمینه های زیادی با هم تفاوت داریم میتونم ب حرفش گوش بدم و چیزای زیادی رو قبول کنم ازش!

براش اولویت داره ک "زن" به خونه و زندگی و بچه و رفاه همسرش اولویت بده و ی سری خاسته های خودش رو برای اونا بزاره کنار. (ک من مخالف این امر هستم در کلD: ) ولی از بس ک با اعتقاد راسخی اینارو میگه تو خعلی مخالفت نمیکنی. و حقیقتن با خانوما خعلی مهربون و جنتل من وارانه رفتار میکنه:). پِدَرَم! (با لحن پسرم های معروفم!)

امروز کلی حرف زدیم و اون " the talk" معروف رو داشتیم با هم. شروع کرد برام توضیح دادن و شهر غریب زندگی کردن و مراقبت کردن از خود و "اعتماد" نکردن ب باقیه عادما. کاملن بدون اینکه چیز خاصی بگه تامام منظورشو رسوند بهم:)) و من اشک در چشمانم حلقه زده بود و با حالت ب ددی نگاه میکردمو و گوش میکردم و اینا

پ.ن: در عاخر هم بگم ک رشته اتاق عمل دانشگاه کاشان قبول شدم و راضی ام. حس میکنم دقیقن ب همون اندازه ای ک تلاش کردم دارم نتیجه شو میبینم و میخام ک شاکرش باشم. داره بهم همون فرصت یه شروع کاملن دوباره رو میده. اینکه عادم جدیدی باشم. اینکه خودم باشم. و این چیزیه ک من سال های زیادیه دنبالشم. حتی ب کلمه leave هم ک فکر میکنم شاد میشم:) من بالاخره جایی رو دارم ترک میکنم و قراره ی شروع تازه داشته باشم:) و شدیدن امیدوارم ۴ یا ۵ سال دیگ بیام همینجا و براتون بنویسم ک دارم دور تر و دور تر میرم و شاد ترین ورژن خودمم.

الحمدلله.


پیام داده و درمورد یکشنبه از من میپرسه و من اون اطلاعات اندکی ک ازش دارم رو بهش میگم. یکم صحبت میکنیم و بعد میگه توقع داشتم شما بهم بگین! و شدیدن از این کارش راضی و خرسندم. اینکه ب درجه ای رسیدیم ک اون توقعات کوچک و دلخوری های کوچکی ‌‌ک پیش میاد رو ب هم بگیم کاملن برام با ارزشه و حس میکنم اینقدر برای همدیگه مهمیم و درک متقابل داریم ک نزاریم این حرفا تو دلمون بمونه!

 


توی جاده ک بودم فرندز دیدم. حالم خوب بود. تنهای تنها توی یه شهر غریبه قدم زدم و کیک و آبمیوه خوردم. عکس گرفتم و یه اهنگ فرانسوی گوش دادم و به رفت و اومد ماشین های کاملن غریبه نگاه کردم. ب بچه های مزخرف-گو مردم غر زدم و به بعضیاشون با مهربونی لبخند زدم و سرم رو ت دادم و تو دلم گفتم شات آپ بچ! تا پنج صبح بیدار موندم و کلی سریال دانلود کردم و نزاشتم اون نگار دوران بولوغ با دیدن ی سری عادما بیاد بیرون. حالم خوب بود توی سفر ۲۴ ساعته. کاش میشد برنگردم! توی همون جای چِرک صبحانه و شام بخورم و صبح وقتی میخام زیر آسمون بخابم از سرما ب خودم بلرزم و یه چادر گوله کنم بزارم زیر سرم. توی اون ۲۴ساعت یکی از رویاهامو زندگی کردم :)

کیلیک کنین:)


دیشب اول از پل با موبایلم عکس گرفتم و بعد دیدم نیاز دارم یک نفر با موهای کوتاه و باز و یک پیراهن حریر در انعکاس نور های زرد برقصد و من عکس بگیرم. آدم هایی ک میتونستن این کارو برام بکنن آدم های مزخرفی بودن و من دلم نمیخاست برای خلق کردن همچین عکسی بهشون رو بزنم و تنها عادم های مناسب و موجود چند تا دختر بچه بودن ک داشتن باهم بازی میکردن! ب زور و خواهش دوتاشونو اوردم و گفتم ازینجا بدوید ب اون طرف. دویدن اونها همانا و خلق چیزی ک دوستش داشتم همانا:)

از خوشحالی همون دیشب عکس رو پست کردم و هشتگ مخصوص خودش رو زدم اون پایین و رفتم. و دقیقن ده ساعت پیش "یک عکاس واقعی" عکس مرا لایک کرد. کسی ک میدونستم مدت هاست منو دنبال میکنه و چیزی از پیجم رو لایک نکرده بود.


نیاز دارم الان با "دوستای واقعیم" تو محوطه بیرون خوابگاه باشم و از شب لذت ببرم.

کیم با گیتارش برامون بعد از مدت ها there is nothing holding me back بزنه و ما باهاش بخونیم و اون وسطا هم آب طالبی بخوریم.

پ.ن:اولین شب دلتنگی :) ب فاز دوم وارد میشویم!


با چند نفر دوست شدم. اما کسی ک "ظاهرن" نزدیک ترینه بهم اصلن ایده آلم نیست!دغدغه ها علاقه مندی ها و ایده الامون کاملن باهم تفاوت داره و ب نظرم شدیدن عادم لوسیه:|. عادم های تایپ خودم رو پیدا نمیکنم. اما با بیشتریا میسازم. در اصل احساس تنها بودن میکنم و با این قضیه اکی عم. بعد از مدت ها میتونم تنها باشم و صدای توی سرم اذیتم نکنه:)

اوضاع کلاس و دانشگاه و اینا اکی عه ولی هنوز درست شروع نکردم ب درس خوندن و میدونم در آینده نزدیکی شدیدن پشیمون میشم چون مثلن اناتومی و فیزیو و بیوشیمی اصلن نباید تلمبار(تلنبار؟) بشه روهم و الان چی شده؟ تلمبار شده:))

ی استاد شدیدن بیشعوری هم داریم. ظاهرن خودش رو مذهبی نشون میده و پسر ها سر کلاسش استیناشون باید پایین باشه و دخترا حجاب اسلامی داشته باشن. و مزخرف میگه! ن رفرنس مشخصی میگه و ن درست میتونه تمرکز کنه. داره علاعم سرطان رو میگه و بعد یهو اصطلاحات میگه و بعد وسطش حدیثی از امام علی! و در عاخر همه شون نصفه میمونن! یکی از پسر های کلاس دماغشو عمل کرده و یهو سر کلاس در اومد گفت پول نداشتی دماغتو عمل کنی الکی چسب زدی؟ منو میگی. اصلن از این همه بی ادبی و بیشعوری تعجب کرده بودم! یه عادم چ جوری میتونه به خودش اجازه بده ک همچین حرفی بزنه؟ شدیدن ازش بدم میاد.

یکی دیگ از استادامون هم ک مدیر گروه خودمون باشه هم ظاهرن مذهبیه. پسر ها حتمن باید جلو بشینن و دخترا پشتشون. دخترا حجاب اسلامی و بدون آرایش باید باشن. اما واقعن عادمه! سر کلاس دغدغه درست مطرح میکنه. اشتباهای جامعه و ت رو بدون هیچ جبهه گیری خاصی بیان میکنه‌ و شوخی میکنه و میخنده و درسش رو درست میده! اولش حس بدی داشتیم راجع بهش و ترسونده بودنمون ولی حالا ب نظرم عادم درستیه.

حالم در کل خوبه :) الحمدلله.

پ.ن: مسعود فرانسه جوابمو نمیده:||


تعدادی "مسعود" میشناسم و همه شون به زبان انگلیسی ربط دارن.

دیروز رو پنل خوابگاه یه اعلامیه آموزش زبان فرانسوی بود و من داشتم بال درمیاوردم، بابا اکی داد و قراره انشالله ثبت نام کنم.

حدس بزنین اسم کوجیک تیچر عاینده ام چیه؟!درسته:))

Related-to-learning-a-language-masouds forever!


قدرت تو اینه ک میتونی ب صورت همزمان حال من رو خوب و بد کنی.

اینه ک میتونی منو خوشحال و ناراحت کنی.

میتونم همزمان دوستت داشته باشم و ازت متنفر باشم.

تو عجیب ترین، محبوب ترین و یکی از عزیز ترین های عالمی و حیف ک خودت نمیدونی. واقعن حیف!


به وقت تنهایی و غروب.

به وقت راه رفتن تو یه شهر غریب‌

توی گوشم صدای پیانو هست و میخونه keep the sparks.

آرزو هایی ک میدونستم سختن و با این وجود میخاستمشون، و اماده کردن خودم برای شرایط سخت تر، تنهایی بیشتر و آرزو های بزرگ تر.

پ.ن:تقریبن عاخرین باری ک اصفهان باهم رفتیم بیرون و مشخصن ی سری عکس گرفتیم.یه عکسی داریم ک اونا خعلی شدید خوشحالن و من دارم حرف میزنم وسطش و ب جرعت میتونم بگم ک هر بار ک این عکس رو میبینم لبخند مززنم و حالم شدیدن خوب میشع!

 


شدیدن فیلم عجیبی بود. تو تلویزیون تیکه هاییش رو دیده بودم ولی بار اولی بود ک کامل میدیدمش. ۲ساعت و ۳۸ دقیقه بود کلش!

ازین فیلماس ک باید ی نفر باید بشینه خعلی شیک و زیاد برات نقدش کنه. ی جاهاییش هم برمیگشت ب داستان هایی از مسیح و آدم و اینا ک خوب من درست اطلاعی نداشتم ازشون و درست نمیتونستم متوجه بشم!

درکل ن خیلی راضی بودن ن خیلی ناراضی!


و باز هم بولو بودن.

فکر میکنم وارد فاز دوم شدم. غمگینم و بی حسم ب صورت هم زمان. علاقه ای ب معاشرت کردن با دیگران ندارم و ی سری صحبتا نصفه کاره مونده و نمیتونم تمومشون کنم. دلم میخاد یه عالمه سریال ببینم و بعدش خیلی زیاد بخابم. بعد یکمی از درس های روهم تلنبار شده رو بخونم و وسایلامو مرتب کنم و باز هم بخوابم. خیلی زیاد بخوابم. یکی از گولی های هندزفری یی ک محمد بهم داده قطع شد و شدیدن براش ناراحتم چون محمد بهم داده بود خعلی عزیز بود، کاش کسی باشه ک حاضر باشه درستش کنه برام.

باید بخوابم.


من معمولن ی سری فیلم توی ADM به صورت آماده دانلود دارم. روز اولی ک نت قطع شد من ۲۸۰۰ تمن پول ۱ گیگ یک روزه دادم(ک شدیدن ب صرفه بود:|) و برای عاخرین بار اینستا و . رو چک کردم. بعد ک اونا دیگ اپدیت نشدن شروع کردم ب دانلود چیزایی ک بود و تا تونستم پولمو زنده کردم

فیلم جوکر هم جزو همونایی بود ک دان شدن و بالاخره دیده شد!

در کل ب نظرم شدیدن فیلم خوبیه و هم معنی و مفهوم داره واقعن، هم یه تصور دیگ ای از جوکر ب عادم میده و دو طرف داستان رو ب عادم نشون میده. خوش ساخته. از اون بازی با گرمی و سردی تصویرها ک من خعلی دوست دارم هم دارع:))

البت بزا صادق باشم، تو قسمت هاییش داشت خوابم میبرد! البت خستگی خودم هم تاثیر داشت ولی ب نظر انگار یکم زیادی خطی شده بود داستانش! ولی تهش تو ذهن عادم نمیمونه اونقدر ک در کل خوبه:)

پ.ن: عاقا ما پدرمون در اومد تا خاستیم با مَه راجع ب این فیلم صوبت کنیم:| تازه حق مطلب هم ادا نشده ب نظرم از لحاظ روحی نیاز دارم با صدای داغونم در موردش ویس بدم بهش:)) #پیام‌رسان_هارا_آزاد_کنید :||

+حالا ک دارم نظر میدم بزا در مورد البوم جدید کلدپلی هم بگم. ترک "بنی آدم" اصلن چیزی نبود ک تصور میکردم! چیزی ک بیشترین انگیزه رو برای دانلود بهم داد و در عاخر نا امیدم کرد. البت من کلن عادم لیریکس دوستی هستم و موسیقی خالی معمولن حوصله ام رو سر میبره! در کل بیشتر خوشحالت میکرد که واو!یکی در سطح بین المللی و خفن بودن کلدپلی یه قطعه ای ک فارسی خونده شده رو دارع. تآمآم. قطعه orphans هم خعلی خوبه، و هنگامی ک تو کنسرت خونده بشه بهتر هم میشع حتی. چ قدر هم ک قراره من برم کنسرتشون:))

پ.ن:اضافه میکنم ک قطعه BroEn هم خعلی خوبه. بری توی کلیسا با یه عالمه عاقا و خانوم سیاه پوست میانسال و پیر باشی، پشت پیانو بشینی و همه باهم اینو بخونین :)

#American_dreams


مفدا یه عکاس داره ک خعلی اقا عه. و فکر کنم روز یک یا ماکسیمم هفته ۱ دانشگا بود ک روش کراش زدم! الان همین برادرمون یه ورکشاپ عکاسی گذاشته ک من با افتخار در اون شرکت میکنم:)
خعلی حرفه ای نیس تو درس دادن. استرس داره و غیره، ولی نیتش خوبه و من، خعلی خعلی خعلی زیآد دارم ازش لذت میبرم


وسط کتابخونه ای ک طبقه همکف دانشکده پزشکیه یه کاج مصنوعی داریم. دلم میخاد برم یه دونه ازین گولی های قرمز شیشه ای ک مال کاج های کریسمسه رو بهش وصل کنم و فرار کنم:)) شاید جنبشم ادامه دار بشه و کلن تزعینش کنن!

پ.ن: میگن نت دانشگاها رو وصل کردن، برای اولین بار دارم لحظه شماری میکنم ک برگردم دانشگاه


شدیدن دلم میخاد ی کاریو انجام بدم. این چهره سرد و خشک و جدیمو بندازم دور و با قدرت و شجاعت اون کاری رو ک میخام انجام بدم و با عواقب و خوبی ها و بدیاش رو برو بشم. اما! میدونم ک اون عواقب و بدیاش میتونه خیلی بد باشه. میتونه شدیدن ازیتم کنه و تا مدت زیادی گریبان گیرم بشه. و از طرفی هم میدونم ک باید صبر کنم تا ب این محیط جدید کاملن عادت کنم و بعد تصمیمم رو در موردش بگیرم. اما این همه احساسات متفاوت شدیدن درگیرم میکنه و باعث میشه ک نتونم ب درستی و اون جوری ک باید تصمیمو بگیرم.

اما.


دو ساعت اناتومی و دوساعت فناوری اطلاعات. تو راه برگشت با پیشی خوابگاه برا اولین بار عکس گرفتم!با وجود خستگی و خواب‌آلودگی زیاد رفتم لباس هامو شستم(خ کار سختیه برام) و حمام رفتم، تا اومدم بخوابم هم اتاقیام رسیدن و نزاشتن و چای خوردیم و تا اومدم بخوابم دوباره بچه ها گفتن ک بریم بیرون و نتیجه اش خرید عطر اف‌اف شد ک بوی خیار میده:)) و تقریبن ۵۰ هزار تمن چیز تررررش. تا رسیدیم خوابگاه وقت شام بود و دوباره جمع شدیم و شام خوردیم و حمله کردیم ب ترشی ها! و اون لواشک پرتقال داری ک خریده بودم دقیقن همون طعمی رو ک باید میداد، ترش بود و یه شیرینی خعلی لایتی داشت:)) یه تیکه لواشک رو یا ربع داشتم میخوردم و اینقدر خوب بود ک میتونستم تو اون لحظه بمیرم! 

و بعدش حالمون داشت بد میشد:)) بچه هارو ترک کردم و برگشتم تو اتاق و استوری مهشیدو دیدم و حرف زدیم و بعد هم اولین ویدیو کالمون:)) کلی صحبت کردم و مثل اوقاتی ک هیجان زده میشم اون قدر ولوم صدام بالا میرفت گاهی ک چند نفر بهم تذکر دادن ک اروم تر صحبت کنم:)) قشنگ برا مهشید توضیح دادم ک چیکار کنیم و چه جوری بریم:)) سرمایه از اون رفتن از من:)) و وسط ویدیو کال دیانا هی زنگ میزد.

بعد دوباره با بچه ها جمع شدیم و چای و شیر نسکافه خوردیم ک باعث شد همه‌مون ب خاطر خوردن اون همه چیز حالمون بد بشه:)) ینی همه نگران بودن بقل دستیشون روش بالا بیاره:)))))))) تهش هم ک رفتیم ب "نظافت شخصی" مون رسیدگی کنیم دیدم ک مسواکم گم شده:|| من هم ب شستن ظرف ها بسنده کردم و الان توی تختم دراز کشیدم و امروز رو براتون تعریف میکنم و اهنگ تانگ‌تاید هم داره پخش میشع:) و خوابم نمیاد:)))))

اگ یه دو ساعت درس خوندن هم بهش اضافه میکردم ک دیگ پرفکت ترین روز میشد! ولی خب. از همین هم شدیدن راضی عم! خدارو شکر و ایشالا این جور روزا رو برامون زیاد کنه، البت با حالت تهوع کمتر:))


بیشتر از یک ساعت نمیتونم پشت میز بشینم و درس بخونم:)) اینقدر رفتم و اومدم و دیگ خجالت میکشم و درکل دیگ حالم از درس خوندن داره بهم میخوره:)) نسبت ب اسکال هم فوبیا پیدا کردم:)) اصن دستم میخوره ب جزوه اش میخام جیغ بزنم:))

در کل امیدوارم ک "اولین امتحانِ" خوبی دربیاد!


چی شد ک کسایی ک پیشگام بودن در علم اناتومی (آناتومیست های اولیه) تصمیم گرفتن برا تیکه به تیکه، سوراخ به سوراخ، درز به درز اسکال اسم بزارن؟ و چیشد ک استاید اناتومی تصمیم گرفتن تیکه به تیکه، سوراخ به سوراخ، درز به درز اسکال رو درس بدن و در عاخر ازش امتحان بگیرن؟

بابا چهارتا تیکه استخون دور هم جمع شده بودن داشتن زندگیشونو میکردن:|


از بخشی از زندگیم شدیدن بدم میاد. به زدر کلی اگ‌ هم بخام بگم کلن از خود قدیمم بدم میاد. اما خب اگ بخایم سال های مدرسه رو در نظر بگیریم، ابتدایی بد ترین دوران زندگی من بوده. شدیدن ادم مزخرفی بودم و ادم های عادیی هم دورن بودن. کلن ایام خوبی نبود! و حالا حس میکنم ی سیلی بدی از اون دوران خوردم و شدیدن جاش درد میکنه. عادم هایی ک دوست نداشتم تقریبن ب زندگیم برگشتن و منم انگار همون عادم مزخرف قدیم شدم!

کاش بگذره. کاش بزرگ شم و ب اون درجه بی اهمیتی برسم! ب درجه برسم ک بتونم عادم خوب و بالغی باشم. کاش وقتی ب کمک نیاز دارم کمک بگیرم.


از بخشی از زندگیم شدیدن بدم میاد. به طور کلی اگ‌ هم بخام بگم کلن از خود قدیمم بدم میاد. اما خب اگ بخایم سال های مدرسه رو در نظر بگیریم، ابتدایی بد ترین دوران زندگی من بوده. شدیدن ادم مزخرفی بودم و ادم های عادیی هم دورن بودن. کلن ایام خوبی نبود! و حالا حس میکنم ی سیلی بدی از اون دوران خوردم و شدیدن جاش درد میکنه. عادم هایی ک دوست نداشتم تقریبن ب زندگیم برگشتن و منم انگار همون عادم مزخرف قدیم شدم!

کاش بگذره. کاش بزرگ شم و ب اون درجه بی اهمیتی برسم! ب درجه برسم ک بتونم عادم خوب و بالغی باشم. کاش وقتی ب کمک نیاز دارم کمک بگیرم.

از این عدم اعتماد ب نفسم هم خ ظربه میخورم. عادت کردم ک ب اون ی جوری بودن خودم پناه ببرم و خودم رو از عادم های دیگ ایزوله کنم. اجازه ورود به اون محدوده امنم رو ب عادم های دیگ نمیدم، تو بحث ها شرکت نمیکنم و فلان. اون تاثیر گذاری یی رو ک باید رو ندارم. پس شروع میکنم ب خورد کردن خودم و هی بد و بدتر میشم. اگ سکوت هم کنم اون کنجکاوی یی ک درونم هست منو میکشه!

از خودم عصبانی و متنفرم.


شاید باورتون نشه ک من شخصا چ قدر ب این قضیه کپی رایت اعتقاد دارم و دوست دارم ک رعایت بشه. درسته ک ی سری محدودیت هایی ک تو کشور داریم نمیزاره ک قانونی فیلم و اهنگ بخریم و غیره. ولی حد اقل از چیزای کوچیک ک میتونیم شروع کنیم!

بار ها این صحنه رو دیدم ک طرف عکس پروفایل منو برداشته گذاشته بروفایل خودش و یک کلمه هم ب من چیزی نگفته. پست های من ک عکس هایی هستن ک خودم گرفتم هم تبدیل ب عکس پروفایل شده و استوری های من ری استوری شده و فرد یک کلمه هم اسمی از من نبرده. شاید من آدمی نباشم ک باید بهش کردیت بدیم، ولی حد اقل ی سوالی بکن، ی ریپلایی بزن یا چیزی!

امروز دو تا استوری کلوز فرندز گذاشتم و چون با نمک بود چند تا عادم دیگ هم ک کلوز نبودن رو ادد کردم، از جمله دوست های دانشگاهم. و یکیشون با وقاحت تمام اون استوری رو ری استوری کرده دقیقن با همون متنی ک من زیرش زدم فقط فارسیش و هیچ اسمی هم از من برده نشده، هیچ ریپلایی ب من زده نشده و . و الان تبدیل شده ب چیزی ک خودش کشفش کرده و پایینشم یه نظر سنجی گذاشته و فلان و من شدیدن خشمگینم از این قضیه!

ی سری پرسش های کوچیک و رعایت کردن ها نه از آدم چیزی کم میکنه و نه وظیفه طرفه. ولی بودنش میتونه حال عادم هارو بهتر کنه!


یه عادت بدی دارم ک ترکش نمیکنم. همیشه سر صبحانه شروع میکنم ب چک کردن گوشیم و خودم رو ب طرز مسخره ای موظف میدونم ک تک تک نوتیف هایی ک میاد رو چک کنم. هنوز نیم ساعت هم نشده بود ک بیدار شده بودم و استوری هایی ک دیدم حالمو بد کرد. عادم هایی ک برای حمله ب جایی خوشحال بودن و همه ی مسخره بازی های ی. استوری های صدف ولی از همه جا بدتر بود. توی فیلمی ک گذاشته بود میدیدی ک هواپیما اتیش گرفته و بعد سقوط میکنه.غمگین شدم. توی توییتر عادم های مختلف مشغول صحبت کردن و تیکه پاره کردن هم بودن و همونجا ضربه محکمی خوردم: عادم هایی ک توی اون هواپیما بودن بخش زیادیشون دانشجو های خارج از کشور بودن. عادم هایی ک بعد از مدت ها ب ارزوشون رسیده بودن و داشتن ب سمتش پرواز میکردن، یا عادم هایی ک برای دیدار تازه کردن اومده بودن. ریز ریز جزعیات اتفاقایی ک افتاده بود رو توی تلگرام خوندم و توی واتس‌اپ رفقام پنیک زده بودن ک اگ جنگ شه چی میشه.

توی یک ساعت همه اخبار بد بهم رسیده بود و هیچ کاری از دستم بر نمی اومد. مطلقا هیچ کاری. 

تمام اون امید و انگیزه ای ک برای شروع روزم داشتم، اون تصمیماتی ک برای خوندن درس هایی ک باید رو داشتم رو از دست دادم. حالا اوضاع بدتر میشه. پونه گرجی و همسرش، دقیقن همون عادم هایی بودن ک چند روز پیش یکی از اشناهام پست گذاشته بود برای عقدشون و تبریک گفته بود. برای این اشنایی ک رفیق ۷ ساله ا رو از دست داده غصه میخورم. توییت سروش رو خوندم رفتم دیدم و اون کلمه حلال کنید و ایموجی خنده اش از تو فکرم پاک نمیشد. عکس هایی ک از وسایل مسافرا منتشر میشد. نوشته‌ی کسی ک ب امتحانش نرسیده، عکس های عروسی چند تا عادم دیگ. نازنین و علی ک بعد از مدت ها کارای ویزاشون جور شده بود و با خوشحالی داشتن ب مقصدی ک انتخاب کرده بودن میرفتن.

همه شون چند دقیقه بعد از تیک اف، زمانی ک حتمن خیلی خوشحال بودن، استرس داشتن و مشتاق بودن سقوط میکنن. توی اون زمانی ک فهمیدن دارن می افتن چی تو فکرشون بوده؟ واکنششون چی بوده؟ زندگیشون از جلوی چشماشون گذشته؟ ب اینا فکر میکنم و غمگین و غمگین تر میشم.

از اون طرف یون شروع میکنن ب کری خوندن برای هم دیگه. قلبم برای هم وطنایی ک تو تجمع های این مدت از دست رفتن شکسته و برای اون سرباز های امریکایی ک با نیت کار برای وطنشون اومدن این طرف  دنیا و معلوم نیست چند نفرشون کشته شدن و خانواده هاشون در چه حالی اند ب درد میاد.

بین این همه خبر ناگوار و اتفاقای بد، عکس کوالاها و مار ها و کانگورو هارو میبینم ک تو اتیش سوختن، دادن میمیرن و من هزاران کیلومتر باهاشون فاصله دارم و کاری از دستم بر نمیاد.

توی تختم دراز میکشم، خبرا رو چک میکنم و غمگین و غمگین تر میشم. امید و انگیزه ام برای ادامه روز رو از دست میدم.

ولی نه. نمیخام این کابوس برام تا عاخر عمر ادامه پیدا کنه. و تنها راه پایان دادن ب این سختیا اینه ک ادامه بدم. درس بخونم و تلاشمو برای بهتر شدن و رسیدن ب اهدافم بکنم. اما فکر های بد و غمگینم توی مغزم رژه میرن و کاملا دارم دچار دوگانگی میشم.

غمگینم برای تک تک اتفاقایی ک افتاده، برای تک تک عادم هایی ک توی این اتفاقا دخیل بودن ب هر نحوی، و غمگینم برای خودم. در طی یک اقدام یهویی توییتر و اینستا و تلگرامم رو پاک میکنم. میخام خبر های کمتری بهم برسه. کاری واقعن از دستم برنمیاد، پس سود دونستن اینا چیه؟

کاش تموم شه. کاش این کابوس ب پایان برسه.


یکی از شاگرد های مامان خیلی خجالتی و ساکت بود. لباس هاش مرتب و منظم قدیمی‌طور(old fasion) بود ولی از نظرم موهاش ی جوری کوتاه شده بود. سر ب زیر بود و نمیخواست با بقیه عکس بگیره. مامانش هم از چیزی ک فکر میکردم پیر تر بود. ینی اولش فکر کردم یا اینا اصن ب هم ربطی ندارن یا اینکه طرف مامان بزرگ بچه اس ک فهمیدم مامانشه‌. عاخر سر مامان خیلی ملایم و مهربون پسر رو مجیور کرد ک بیاد یه عکس تکی بندازه. قشنگ میخندید ولی!

بعد با مامان صحبت میکردم فهمیدم ک پدر بچه اجازه نمیده ک پسرش با دیگران عکس بندازه، وگرنه کتکش میزنه! و بچه ۶ ساله تا الان هیچ کلاسی نرفته بوده چون پدرش اجازه نمیداده و اولین کلاسی ک اومده اینجا بوده! درصورتی ک الان باید پیش دبستانی میبود! حتی اجازه نمیده بچه بره آرایشگاه و موهاشو کوتاه کنه! خود باباهه موهاشو کوتاه میکنه. باورم نمیشد! ب مامان گفتم خب مگه نمیخواسته که بچه اش بره مدرسه؟ پس چرا پیش دبستانی رو دیگ اجازه نداده ک بره؟ مامان شونه انداخت بالا. ینی حتی نمیخاد بزاره بچه مدرسه بره!!! باورم نمیشد همچین عادم هایی هنوز وجود داشته باشن! هرچقدر هم جهان سومی و عقب مونده از دنیا باشیم دیگ در این حد ک نیستیم!

پیش خودم فکر میکنم این مرد ک با بچه این همه بد رفتاره دیگ زنش چی کشیده! ب مامان میگم زنه باید دست بچه اش رو میگرفت و میرفت! این مرد دیوانه اس! اصن جای زندگی کردنی وجود نداره پیشش. باید ول کنه بره! چرا دقیقن ول نمیکنه بره و خودشونو نجات بده؟ مامان گفت هیچ کسو نداره! گفتم بهش چ ربطی داره؟ میگه ول کنه بره کجا؟ بعد ک ول کرد رفت چی کار کنه؟ و اینجاست ک واقعن جوابی براش ندارم!

دقیقن همینجاست ک اون تفاوت فکری بین من و مامان ظاهر میشه. از نظر  من و خیلی از ماها، زن باید کار کنه. دستش تو جیب خودش باشه و اینکه با مردی داره زندگی میکنه به خاطر نیاز مالیش نباید باشه. باید ب خاطر اینکه اون فرد رو دوست داره و "میخاد" ک باهاش زندگی کنه، زندگی کنه. انتخاب خودش باید باشه و اون محتاج بودن نباید چیزی باشه ک این خانواده رو پیش هم نگه میداره.

در صورتی ک مامان "ی بخشی" از فکرش در گیر اینه ک حرف مردم چی میشه؟ "طلاق گرفته؟ تنها زندگی میکنه؟ خرجشو کی میده؟" و چقدر این تفکرات غمگین و ناراحت کننده ان. و قربانی این قضیه فقط زندگی اون زن نیست! زندگی اون بچه هم داره نابود میشه، پس درد اون مادر دو برابر یا حتی بیشتره!

غمیگنم براشون شدیدن. کاش یکی نجات بده این پسر رو ، و حتی مادرش رو، چون مطمعنم خیلی مهربون و آقا بود و میتونست آدم موفقی در اینده بشه : )


بین همه این شلوغی ها، نا امنی ها و تفکرات مختلف و وحشیگری ها، من دلم تورو میخاد. تو میشدی آغوش امن و پناهگاه برای من و من مثل همیشه سکوت میکردم و ب تخلیل ها و حرفات گوش میدادم. بودن تو بسه برام. من الان کاشان گیر افتادم و تو . . و خاطراتمون داره منو میکشه.


Mmd

اومد دم در جایی ک بودیم، با دستش بهم زد و وارد بحث شد. اصن شکه شده بودم ک این ک عادم مذهبی طوریع، چرا محرم نا محرمی رو رعایت نکرده.

بعد رفت تو و نشست، بهم نگاه کرد و گفت تولدت مبارک! با تعجب بهش نگا کردم و گفتم تولدم نیست؟ ولی نزدیکه! گفت برو ببین روز ۱۷ بهمن چ رنگیه. نارنجی؟


بزار بزارمش ب حساب خستگی و کم خوابی و گرسنگی. شدیدن غم زیادی رو درون دلم حس میکنم و یکم احساس حسادت. یکم؟ شاید از یکم هم بیشتر. ولی تا الان ک ب خوبی کنترلش کردم.

دارم اصول و مهارت ها میخونم و جزوه مینویسم. خوبیش اینه ک اینا تو طول ترم هی ب گوشم خورده و خ بهم فشار نمیاد و ممد خوب نمره میده! استریلم رو ۱۶ شدم و باورم نمیشد:)) تا الان نمره هام شدیدن درخشان بود:)) دَرَخشان!

زمان ب صورت هم زمان برام کند و سریع میگذره. دچار ی بی‌پولی زیادی شدم، جوری ک ممکنه عاخر هفته دیگ برای بلیط برگشتم پول نداشته باشم:)) و اصلن روم نمیشه ک ب بابا بگم برام پول بریزه.

او‌تی‌جی ام گم شده و نمیتونم یه عالمه سریال و فیلمی ک دان کردم رو بریزم رو فلش تا چیز های جدیدی دان کنم. اصفهان ک رفتم میخام ب جای همه این مدت ک کاری نکردم سریال و فیلم ببینم. باید برم لباس و کفش بخرم و مدرسه برم و با دوستام برم بیرون و . اما گاهی فکر کردن ب همه این ها خستم میکنه فقط. یه که چی؟ میمونه توی دلم.

یه دختره دو ردیف اون طرف تر پشت ی میزی نشسته و پشتش ب منه. یه تاپ سیاهی پوشیده و وقتی موهاش ک ژولیده بافته-بسته شده رو میندازه رو شونش، ستاره های کوچیکی ک از آخر گردنش ب کمرش تتو شدن رو میبینم. شدیدن دلم تتو میخاد. خ زیاد!

خستم. خ خ خسته و ب صورت هم زمان احساس خوشآیند و ناخوشآیندی دارم.


همه‌مون پاچیدیم اتاق دیانا.

خود دیانا ک از ساعت ۲ ظهر خوابه. ما هم ساعت ۱۲ رفتیم حمومو دو برگشتیم و صبحانه خوردیم:))

الانم منو فرنوش جای خوابمونو آماده کردیم ولی سارا و مهسا نمیزارن بخوابیم و اهنگ گزاشتن و وسط اتاق دارن میرقصن:))

فردا هم امتحان روانشناسی داریم ک خیلی سخته و برا انتخاب واحد باید ۸ صبح بیدار شیم! و با اهنگ shape of my heart از sting خوابم قراره ببره:))

بله. این زندگی مسخره و جذاب خوابگاهی ماعه:)


خوب بود:)

یه فیلم رنگی و موزیکال و خوشحال. حقیقتن برای گروه سنی کودکان و نوجوانان مناسبه، ولی من شخصن از دیدنش لذت بردم. بازی بازیگرا و جلوه های ویژه بسیار تمیز و زیبایی داره ب نظرم و امیلی بلانت مثل همیشه درخشید! میتونم بگم از دیدنش سیر نمیشدم.

ی چیزی با حس اون فیلم دایه مک‌فی بود ک شبکه دو هزار بار پخش کرده؟ مثل اونه و حس میکنم اگ مثلا تو کودکیم اینو تو سینما دیده بودم، بهترین تجربه زندگیم میشد:)


کوتاه و خلاصه بگم: تعطیلات‌بین دو ترم اصلا اون چیزی نیست ک عادم تصور میکنه! اگ بگین اندکی تونستم ب اون هزاران کاری ک باید، برسم نتونستم! همچنان لباس ندارم، وسایلی رو ک باید میخریدم نخریدم، بجز کیم و مه و شادی هیچ کس دیگ ای رو ندیدم، ساعت خوابم درست نشده و چهارباغ نرفتم! دقیقا داشتم چیکار میکردم؟ لباس های زشت و گرون و لباس عروس های زیادی دیدم اند یس، دت ویل هرت یور برین!


فکر نمیکنم اصفهان جای دیگ وجود داشته باشه ک لباس بفروشه و من نرفته باشم. یا اونقدر زشتن ک اصلن نمیشه نگاهشون کرد یا بیش از حد گرونن! دارم ب حدی میرسم ک میخام برای عروسی برادر همون هودی مشکیه‌م رو بپوشم و شلوار لی، کفش آل‌استار و موهامم دم اسبی ببندم. تآمآم‍♀️


19

میخاستم عاخرین دقایق ۱۸ سالگیم رو بشینم ویچر ببینم. اما تصمیم گرفتم اهنگ‌های سبک ایندی و ملایم گوش کنم و اینجا بنویسم تا ۱۹ ساله بشم.

تازه از حمام اومدم و موهام نم داره، روی تختم دراز کشیدم و فکر میکنم و مینویسم. سال سختی بود واقعن. کی فکرشو میکرد منی ک عاشق هنر بودم و اصلن رفتن ب ی شهر کوچیک توی برنامه ام نبود الان دانشجوی اتاق عمل باشم و کاشان درس بخونم؟ پارسال این موقع حتی بهش فکر هم نمیکردم.

۱۸ سالگی عجیب بود. با رویاهام فاصله داشت. یادمه مسعود میگفت تا قبل از ۱۸ سالگی توی بهشت زندگی میکردی و بعد از اون جهنمه. تا حدی راست میگه! بزرگ شدن باعث میشه بیشتر متوجه مساعل اطرافت باشی و همین روز ب روز بیشتر زجرت میده و ناراحتت میکنه. اما خب، خوبیای خودشم داره:)

۱۹. امیدوارم سال خوبی باشه:) امیدوارم قدم ب قدم ب اون رویای بزرگ نزدیک بشم. عادم بهتری بشم. با اون شیطان درونم بجنگم. قوی تر باشم:)

با اهنگ Arcade از Duncsn Laurence و ضمضمه(؟) کردن "All I know, all I know, Loving you is a losing game." وارد ۱۹سالگی میشویم.

به وقت ۱۷ بهمن ۱۳۹۸. 

۰۰:۰۰

 


OR

دلم میخاد براتون از بیمارستان رفتن و کارآموزی بگم. از اتاق عمل ها بگم و جراحا و پرسنل و ی عالمه چیز دیگه. ولی از ساعت ۷ونیم ک رفتم تا ی نیم ساعت پیش کآمل سرپا بودم و هی از این اتاق عمل ب اون یکی میرفتم و چیزای مختلف میدیدم و اینا و شدیدن خسته ام. با اینکه امروز ک ۴مین جلسه بود بدترینش بود ولی در کل دوسش دارم. یادتون باشه از تجربه اولین بارش بگم براتون! فعلن من برم بخابم ک ب کلاس ساعت ۴ام برسم


شدیدن نیاز دارم ک با کسی صحبت کنم. این اتفاقاتی ک داره میفته رو براش تعریف کنم، اونم بدون هیچ نوع نگاه خاصی بشینه برام تجزیه اش کنه و بعد بگه ک در آخر کار درستی ک باید بکنم چیه. اشتباهاتم رو ب مهربون ترین حالت بهم بگه و بگه ک کار درست چیه. تهشم بغلم بکنه و بگه درست میشه همه چی! اما مطلقا هیچ کسی وجود نداره ک بتونه این نقش رو ب درستی بپذیره. و این شدیدن منو غمگین میکنه : )


حس میکنم دارم افسرده میشم. از کلی شلوغی و خوش گذرونی و مشغله، اومدم خونمون. تنها ام. کاری ندارم ک انجام بدم و روز هارو همینجوری مسخره طور میگذرونم.

تمایلی برای ارتباط برقرار کردن با عادم های دیگ ندارم و معاشرت کردن خ داره برام سخت میشه. و عجیب تر از همه، منی ک صبحا دیرتر از ساعت ۹ نمیتونستم بیدار شم حتی اگ ۴ صب خابیده بودم، الان تا ۴ و ۵ میخابم و ۱۲ بیدار میشم! جوری ک خود مامان هم نگرانه.

اگ ی ترم بالا تر بودم. اگ تجربه بالینی بیشتری داشتم، قطعا خونه نمیموندم و ترجیح میدادم بیمارستان باشم تا بیکار توی خونه!


دیشب دقیقا نمیدونم چ اتفاقی در مغزم رخ داد، ک در یک اقدام انقلابی یهو پی‌ام دادم ب یکی از کراشام! در اون لحظه مطمعن بودم ک دیگ کراش چندانی روش ندارم و ازش گذر کردم. اما صبح ک بیدار شدم و گوشیمو چک کردم دیدم پی‌امم رو دیده و جواب داده. در همون لحظه ضربان قلبم رفته بود بالا و هی با خودم تکرار میکردم اوه شت اوه شت اوه شت! و ب این نتیجه رسیدم ک بله. من همچنان روش کراش دارم! بعد از گذشت ۶ سال!


اکی. از نظر من این فیلم یه موزیک ویدیو طولانی برای البومش بود! قبلن ۳ تا اهنگ drama club و high school sweetheart و ام. یکی دیگ هم بود.اها. lunchbox friends رو شنیده بودم. حالا بر اساس اون شسته بود ی فیلم نامه نوشته بود و تمام اهنگ های البومشو استفاده کرده بود توش. فضاش کلن خ فانتزی طوره اولش از تعجب ادم میشینه نگاه میکنه ک قراره چی بشه! ولی خب بعدش خیلی نمیتونه وادارت کنه که کاملا بشینی پاش.

ب نظرم وقتتونوتلفن نکنین و خود آلبومشو دان کنین و گوش بدین!


یه عالمه فیلم دارم رو گوشیم و یه عالمه فیلم و سریال هم روی فلشم دارم. اما هیچ کودومو نمیبینم و دلم میخاد ب ریواچ کردن فرندز بپردازم دوباره. اما جا ندارم ک فرندزو بریزم رو گوشیم و برا اینکار باید کلی فیلم نریده رو پاک کنم. ک صد البت این کار اصل و حقیقت اسرافه! بنابر این از امروز شروع میکنم روزی "حد اقل" یک فیلم میبینم و بعد برای شما میگم چجوری بود :)

میریم که داشته باشیممممممممم!

با فیلم K شروع میکنم!


دیروز پست فیلم نداشتیم چون پریروز ۲تا داشتیم!

 عاقا. من اهنگ معروفشونو into the unknown رو اولین بار چیزی ک‌ پنیک! خونده رو گوش دادم. و خ دوسش نداشتم:)) تا اینکه چند روز پیش کاور Aurora رو گوش دادم و شدیدن روم تاثیر گذاشت. حالم رو بد کرد و . (پستش رو هم تو قسمت موسیقی میتونین ببینین!) بعد فقط با اون نوای معروف آشنا بودم و اینکه السا قراره دوباره ی کاری بکنه.

بعد دفعه اول ک خاستم ببینمش دوبله و سانسور بود! ک کنسل شد و افتاد ب امشب.

عاقا من شدیدن راضی بودم ازش! اگه بگی اندکی خسته ات کنه، بخای بزنی جلو، بدونی ک قراره چی میشه نمیکنه! هی با داستان پیش میری و هی میری و یهو شگفت زده میشی

شدیدن توصیه میکنم ک اگه تا حالا تدیدید(خ هاتون دیدین البت:|) برید ببینید


خیلی خوب بود! حقیقتا بدی اوت فیلم قبلی رو شست و برد. من پری‌ویو و اینای فیلم رو نخونده بودم و ایده ای نداشتم درموردش و ب عنوان ی فیلم واقعی طور بهشنگاه میکردم و اون موقعی ک فهمیدم یکمی هم فانتزی داره حقیقتا پشمانم ریخت!

فیلم فرانسویه و ۲ساعت و ربعه. اما بجز چند دقیقه ک ی خانومه داره اهنگ میخونه، باقی فیلم اینقدر جذاب هست ک فادم چهارچشمی نگاه کنه!

شدیدن جذاب بود و حقیقتا توصیه میکنم ببینین!


این احتمالا عاخرین پست ۹۸ باشه. نوشته شده حین گوش دادن به اهنگ I can't carry this anymore ک دو دقیقه پیش کشفش کردم:)

توی تنهایی های خودم غرق میشم خیلی وقتا. انگار تک تک سلولای بدنم isolation رو درک میکنن و من، میشم تنها ترین عادم دنیا ک هیچ کس حقیقتا دوسش نداره. افکارم ادامه پیدا میکنن و یاد تموم کار هایی ک نباید میکردم می افتم. انگار یهو بعد از مدت ها میفهمم ک چقدر ی سری کار هام اشتباه بوده و چ قدر میتونسته به افراد آسیب بزنه. درک میکنم ک زیبا نیستم، با مزه نیستم، گاهی اوقات خودم رو به اشتباه بالاتر از دیگری میدونم و . . تک تک کار های اشتباهم میاد جلوی چشمم و این احساس تاریک و تنهایی کاملن منو فرا میگیره. و انگار که غرق شده باشم، حتی حرف های عادی یی که دوستام بهم میزنن رو بد برداشت میکنم.

اما یهو، بعد از یه مدت کوتاهی، توی یه مکالمه کوچیک با دوستام میفهمم که یه سری ازینا فقط ساخته ذهن منه. اون اضطراب و درد کار های اشتباه همچنان همراهمن، اما انگار یه روزنه کوچیکی باز میشه ک از اون نور بهم میتابه. اون لحظه ممکنه برای ی ثانیه حس کنم که این حس رفاقتی که من نسبت بهشون دارم اونا هم نشبت ب من دارن، حتی اگه اون موقع خوش شانس باشم حس میکنم که واقعن دوسم دارن. اون موقع انگار نجات پیدا میکنم. شروع میکنیم چرت و پرت گفتن تو اون گروهی که هیچ وقت نوتیفش از بین نمیره و ساعت ۳ شب دلم میخاد قهقهه بزنم و ب زور خودمو ساکت نگه میدارم. این چرخه بار ها و بارها تکرار میشه و من خوشبختم ک ب مرحله ۲ میرسم.

میدونی. دوری همیشه باعث دوستی نمیشه! میتونه خیلی چیز هارو از بین ببره که من نمیخام از دستشون بدم. ولی خب! کاری از دستم برنمیاد  متاسفانه یاد گرفتم توی یک رفاقت خیلی نباید تلاش کنی ک فرد رو ب خودت نزدیک کنی. یاد گرفتم ک بعد از یه مدت دیگه قدم اول رو نباید من بردارم چون شاید این کار فرد مقابل رو نزدیک من نگه داره ولی شدیدن به روحم ضربه میزنه و باعث میشه تبدیل شم به یه ماشین overthinker.

من امسال یاد گرفتم که باید خودم رو در درجه اول قرار بدم توی هرچیزی. هیچ کس باقی نمیمونه. هرچقدر هم من از خودم بزنم اون فرد مقابل این کارو نمیکنه. مطلقا. پس من از خودم مراقبت میکنم:) البت اینو قبول دارم ک من توقعم خیلی وقتا بالاس ولی مدت هاست دارم تلاش میکنم و یاد میگیرم از کسی هیچ انتظاری نداشته باشم.


هلوووووو!

فیلم امشب یکم جنایی طور بود. امتیازش تو imdb اینه: 6.1/10

قضیه اینه ک شخص اول داستان آنکل جک عه ک خوانده اش ظاهرا توی ی قتل کشته میشن و ی تماس تلفنی مشکوک دریافت میکنه و .

اولش خیلی اروم پیش میره اما از وسطاش تقریبن (یا حتی قبل از وسطاش!) داستان سریع و جذاب میشه و اصلن عادم گذر زمان رو حس نمیکنه. یکی از خوبیاش هم اینه ک سورپرایز میشه عادم وسطش!

یه انگلیسی روونی هم حرف میزنن، جوری ک با زیرنویس انگلیسی عادم کااااااااامل متوجه میشه چی ب چیه. حتی بی زیرنویس هم تا حدودی میشه فهمید:)

پیشنهاد میکنم ببینین؟ اگ ی فیلم جنایی سبک میخاین اره. ب ی بار دید میارزه ولی مثل فیلم دیشب نیست ک احتمال چند بار دیدن بدم!

با خانواده میشه دید؟ بلههههههه کاملن راحت باشین:)


پست دوم امروز!

امتیازش در imdb اینه: 6.3/10

یه فیلم تاریخی عه. اولش شدیدن با بی میلی شروع کردم ب دیدنش ولی وقتی دیدم شخصیل اولش

سیرشا

رونان عه تصمیم ب با اشتیاق دیدنش گرفتم و شخصیت دوم مهمی هم ک داریم اینجا مارگو رابی عه و دیگری دوست پسر تیلور سوییفت، جو آلوینه. ک برای من ی کست اشنا و جذابه:))ظاهرا داستان بر اساس واقعیه و سال ۲۰۱۳ هم ازش فیلم ساخته شده و اینا.

شدیدن فیلم خوب و جذابیه. مری ک شخصیت اوله شدیدن قدرتمند، جذاب، مستحکم و زیباست! از همون زن های قدرتمندی ک همیشه ارزوشو داریم و دوستشون داریم(yep I'm speaking from my gender!) ی نگاهی هم ب LGBTQ community  داره ک بنظرم خیلی خوبه. باعث شد حتی بیشتر از قبل عاشق مری بشم:)

به طور کلی بخام بگم داستان در مورد مری عه ک پس از اینکه شوهرش تو انگلستان میمیره و بیوه میشه ب اسکاتلند کشور خودش برمیگرده تا حکم رانی کنه! و خب. مساعل و مشکلات و فلان.

پیشنهاد میدم ببینین؟ البته! ولی با خانواده نمیشه دید.


امتیازش تو IMDb اینه: 5.9/10

اولش بگم ک من قصد داشتم دیشب خودمو با فیلم خفه کنم و تا صبح هی پشت سر هم ببینم تا ایناتموم شن با خیال راحت سریال دان کنم ولی خاب، فقط همینو دیدم:/

من اینو با زیرنویس انگلیسی دیدم ولی فیلم سختی بود! ی جاهایی متوجه نمیشدم  چی میگه و کلن از فیلم عقب میموندم ولی اینقدر برام مهم و جذاب نبود ک بتونه منو مجبور کنه برم زیرنویس فارسی بگیرم. 

اولش هم فکر کردم بر اساس واقعیته ولی نبود! میگن از خاننده های مختلفی مثل لیدی گاگا و دوستان:)) تاثیر گرفته شده ک خب، من ب شخصه اینقدر گیج بودم در طول فیلم ک تاثیری حس نکردم. تنها قسمت جالب ماجرا اونجا بود ک ناتالی پورتمن رو دیدم گفتم عه این! تهش هم یه دیالوگی داره ک باعث میشه بگی عه! و ب معنی چیزی ک میخونه توجه کنی وگرنه. :/

درمورد ی دختریه ک هنرستان موسیقی میخونه و تحت حمله قرارمیگیره و .

عایا پیشنهاد میکنم ببینین؟ نمیدونم. چون خودم خ نفهمیدم چیشد!


خیلی زیاد اسمشو شنیده بودم و هزاران بار پوسترشو دیده بودم. الان ک فصل یکش رو تموم کردم چندان ب دلم نشسته و فقط بخاطر اینکه بفهمم واقعن ته ماجرا چه اتفاقی رخ داده فصل ۱ رو تموم کردم.

اگه کسی هستین که از جریانات جنایی بر اساس واقعیت خوشتون میاد، از این سریال هم خوشتون میاد! اول هر اپیزود نوشته میشه که داستان بر اساس واقعیته و ب احترام کسایی ک مردن و . داستان بر اساس اون واقعیتی که گفته شده یاخته شده و اون اسم ها تغییر کرده فقط. که البته ی سری جاهایی رو من شک میکنم، چون تمام کسایی که واقعن تو اون موقعیت بودن مردن! پس از کجا میدونن چی شده؟:| اما بازی مارتین فریمن رو دوس دارم خیلی. 

پیشنهاد میکنم ببینین؟ نمیدونم! خودتون این ژانری دوست دارین؟

با خانواده میشه دید؟ نسخه سانسور شده رو بله، چون خدشه ای به داستان وارد نمیکنه!


دارم هری پاتر ریواچ میکنم. و الان رسیدم ب قسمت ۵. محفل ققنوس. یک ربع اولشو دیدم و سیریوس ک از اتاق اومد بیرون تا هری رو در اغوش بگیره، فهمیدم ک الان توانایی حس کردن اون همه درد و غم رو ندارم. لپ‌تاپو بستم و گذاشتم کنار : )

 

 منه ۱۹ ساله ک داره هری‌پاتر میبینه، معتقده ک هرچیزی یه سنی داره! اگه من الان برای اولین بار هری پاتر میدیدم پاترهر نمیبودم. تهش ی ادمی میشدم ک فقط هری پاتر دوست داره. عشق من ب هری پاتر از اونجایی شکل گرفت ک تی‌وی هری پاتر گذاشت و ما تو حیاط مدرسه وا میستادیم و راجع بهش صحبت میکردیم. مهشید کتاباشو برام میاورد و من از زنگ اول شروع میکردم ب خوندن و خونه ک میرسیدم هم ب تونم ادامه میدادم تا جون بدم:)) پونه اولین جلد کتابای هری‌پاترم رو خرید و من باقیشو خریدم، محمد کتابای اضافه رو ب زور برام گیر میاورد و حتی ۳ جلد از کتابام با امضای ویدا اسلامیه اس و میترا برام کتاب های زبان اصلیشو خرید. الان دیگ بخشی از هویتمه. اما دیگ مثل قدیم کله خر نیستم و خرید ی چوب دستی در حدی ک قدیم میکرد، خوشحالم نمیکنه. شاید دستبند و گردنبند و غیره داشتن حالم رو شدیدن خوب کنه، ولی توی بخشی از زندگیم گیر افتادم ک واقعیت ها و تلخی ها دارن منو توی خودشون غرق میکنن و من به زور به رویاها چسبیدم و نمیزارم سرم زیر آب بره. خلاصه بگم. هر چیزی، اگه تو زمانی ک باید اتفاق بیفته تورو تا تهش میبره و هر وقت ب پست سر نگاه کنی حالت رو خوب میکنه. ولی اگه از وقتش بگذره.


امتیازش تو imdb اینه: 7.7/10!

چرا دیدمش؟ من کلن از اینکه ببینم چه مدیا هایی در مورد کشورم برای خارجیا پخش میشه و نظر اونارو در مورد ما شکل میده خوشم میاد! این فیلم هم برنده ۲ اسکار و نامزد چند اسکار دیگه شده، برنده چند گلدن گلوب شده و جوایز دیگ. و کارگردانش بن افلک عه! دیگه اصن مجموعه کاملی بود برام و انگیزه ی کافی میداد بهم:))

با توجه به اینکه اینا اصلن امکان اینکه بیان ایران و فیلم برداری کنن نداشتن و کلی ایرانی جمع کردن تا یه صحنه هایی رو بسازن و حتی طرف تو تاکسی میشینه اینطرف اونطرف میره، من شدیدن ازش راضی بودم.

داستان هم ظاهرا بر اساس واقعیت بوده (هرچند من از بابا ک پرسیدم خبر نداشت و بعید بود بابا اینو ندونه و کلن قبول نداره ماجرا رو، ولی بیاید ما اصل رو بر اساس اینکه واقعیت بوده بزاریم) و خیلی خوب برامون داستانو تعریف میکنه. بار ها عادم استرس میگیره و در نهایت میتونه باعث این بشه ک کامل کرک و پر عادم بریزه! از طرفی گفته میشه ک اون روحیه قهرمان سازی امریکایی ها اینجا هم خیلی قویه و کانادایی ها گفتن ک در نقششون کم لطفی شده و حرفی از عملیات نظامی یی ک شکست میخوره زده نمیشه(البته بن افلک قبول کرده و گفته فیلمش بر اساس داستانی واقعی بوده و خودِ داستان واقعی نیست!)

درکل شدیدن توصیه میکنم ببینین ی دید خوبی ب عادم میده!

اما بهتره موقع دیدن با خانواده محتاط باشید:))

 

+متاسفم ک مدتیه سکوتم و حتی پست های شما رو هم نخوندم. بعد از بیشتر از یک هفته حال خیلی بد، دوباره دارم ب زندگی برمیگردم و جبران میکنم


بله. یکی از اهداف سال جدیدم رو یک هفته اس دارم بهش عمل میکنم و نسبت ب نتیجه اش خوشبینم. بیش از حد خوش بین! اگه تعطیلات اجباری ادامه پیدا کنه، اراده الانم رو داشته باشم، کسی حالم رو بد نکنه و pms سختی رو تجربه نکنم، میتونم همینجوری ادامه بدم و اتفاقات خوبی برام بیفته:) ان‌شالله.

 

به تیلر سوییفت بیش از پیش علاقه‌مند شدم. درحدی ک دوباره البوم لاورش رو دان کردم و شدیدن دارم ازش لذت میبرم :)  بالاخره یه ترک از ۱۹۷۵ پیدا کردم ک دوست دارم:)) کار دست سازه هام رو دارم با استرس و علاقه و ایده های جدید دنبال میکنم و با وجود اینکه گاهی بخاطرش خجالت‌زده میشم، ولی از اینکه در راهی دارم تلاش میکنم لذت میبرم:) و همچنین در یک حرکت انتهاری، یک عدد کیف kanken برای خودم خریدم و از ته دلم خیلی خوشحالم بخاطرش! حس میکنم کم کم دارم استایل خودمو پیدا میکنم:))

میدونی، من ب صورت کلی عادم خوش‌صحبتی هستم اما با عادم درستش. ینی بحث پیش بره، منم باهاش پیش میرم ولی فکر نمیکنم "پرحرف" باشم!(مردم باید بگن البت) درکل ب طرف مقابلم بستگی داره و اون باید یخم رو اب کنه. من قدم اول رو برنمیدارم( بخاطر ی اتفاق در بچگی). اما از اون طرف از اینکه طرف مقابل هم هی بیاد بگه صحبت کن، حرف بزن، از خودت بگو، تو تعریف کن و .خوشم نمیاد، احساس ناامنی میکنم! معمولا و خیلی وقتا ب گذشته یک رابطه نگاه میکنم و اگه من کسی باشم ک داعم درحال صحبت کردن، خبر دادن و درد دل کردنم شدیدن احساس خ بدی پیدا میکنم ولی نمیتونم اون رابطه رو تموم کنم. ب ی نقطه خیلی بدی میرسم. ب طرف مقابل هیچی نمیتونم بگم و هی همه چیز رو تو ذهن خودم مرور میکنم ک چی‌شد اینجوری شد. شدیدن نیاز دارم ک این مشکلم رو رفع کنم ولی دقیقا نمیدونم چجوری! الان هم ک خودم و فکرام تنهام این اتفاقا بدتر شده. کلن اوضاع فاکد عاپیه!

رفته بودیم تو مغازه پارچه فروشی. بعد داشتیم پارچه هارو نگاه میکردیم عاقای مغازه دار رفت بیرون و چند لحظه بعد برگشت و ماسک زده بود. ما چیزی رو نپسندیدیم و داشتیم میرفتیم بیرون ک گفت چی میخاستین و اینا، ی پارچه اورد و گذاشت رو پیشخون و من عاشق پارچه هه شدم. داشتیم با مامان و عاقاهه صحبت میکردیم ک یهو یچیزی گفت ک خنده دار بود، من داشتم میخندیدم و نگاهش کردم، یهو چشماشو دیدم. اوه. مای.گاد. چشماش. بعد بدی ماجرا اینه ک چون کل صورتشو بخاطر ماسک نمیتونستم ببینم، انگار هرباری ک نگاهش میکردم چشماش بُلد تر میشد:))  

روز خوبی بود. ایام خوبیه:))


ی روزایی بود ک تنها بودم. تنها ب معنی مطلق و واقعی، شاید هیچ تصوری از اون میزان تنها بودن نداشته باشید حتی! اون روزا گذشت ب سخت ترین شکل ممکن :) ی روز هایی هم بود ک ب چندین نفر لبخند میزدم و از کنار هم رد میشدیم و به تعداد بیشتری سلام میکردم و صحبت میکردیم باهم. اما خوشبختانه عاقل تر از این بودم ک ب کسایی ک نباید اعتماد کنم. کسایی ک باید رو دو دستی چسبیدم و نزدیک و نزدیک تر شدیم بهم.

الان با تعداد محدودی عادم "رابطه خوب و پایداری" دارم. بهشون اعتماد دارم و برای خودم کم میزارم تا اونا اکی باشن. سخت بود رها کردن و رهاشدن توسط اون همه ادم. ارزششو داشت و راضی ام. اما گاهی وقتا ی چیزایی میبینم ک میگم کاش فلانی هم مونده بود توی زندگیم. کاش نزدیک تر بودیم و خاطرات بیشتری داشتیم و حرف مشترک بیشتری برای زدن داشتیم!اون حسرته توی دلم هست ولی اون کیه ک بیشتر از چیزی ک داره نخاد؟

اما آرامشی ک الان دارم رو با هیچ چیز عوض نمیکنم. عادم هایی ک الان هستنو با هیچ چیز عوض نمیکنم. الحمدلله. الحمدلله. الحمدلله.


امتیازش تو IMDb اینه: 8.5/10

یادتونه قبلا سریال

فارگو رو دیده بودم؟ اینم یه چیزی تو مایه های همونه. درمورد یکی از پرونده های جنایی که توی آمریکا بوده و اینا. فارگو درمورد قتل بود و از اول میدونستیم چیشده و کار کی بوده و تا عاخر سیزن یک داشتیم روند پیدا شدن و تموم شدن پرونده رو میدیدیم ک از نظر من اصلا چیز جذابی نبود! دیگه یه جاهایی برام مهم نبود ک کی کجاست و چیکار میکنه. فقط میخاستم بگیرنش تموم شه بره:))

ولی این سریال درمورد یه پرونده ه. داستان تو دوتا بازه زمانی مختلف برامون تعریف میشه  و پیش میره  ما هم با قربانی ها و پلیس همراهیم تا ببینیم کار کی بوده. و چون بر اساس واقعیته درست نمیتونیم حدس بزنیم ک کار کیه!

کلن یک فصله. ۸ اپیزود  هر اپیزود حدود ۵۰ دقیقه اس و ینقدر برای من جذاب بود ک بعد از ظهر شروعش کردم و آخرای شب تموم شد:))

توصیه میکنم ببینید؟ بله حتمن. خیلی خوب و خوش‌ساخت(؟) بود!

با خانواده میشه دید؟ ترجیحا ب نظرم نه.


من شدیدا آدم مزخرفی در انتخاب بک گراند برای دستگاه های مختلفی هستم. شاید ببینید دوساعت بگردم و ۱۰ تا عکس هم ذخیره کنم ولی ب نتیجه نرسم و هرچی بزارم دوسش نداشته باشم. انگار  درست فیت نمیشه!

من چند ماه پیش پس از گشتن های بی نهایت دوتا عکس خوب پیدا کرده بودم و گزاشته بودم برگراند و با خوشحالی باهاشون زندگی میکردم تا اینکه امروز در اثر یک اقدام داغانی بکگراند هام ب چیز های دیگه ی تغییر پیدا کرد‌

الان  چیز جدید خوبی پیدا نکردم و ن دیگ اون قبلیا رو دوس دارم:|

بله. از لحاظ سطح دغدغه هم عادم داغونی ام:|


امتیازش در IMDb اینه: 8.4/10

۳ فصل سریال رو در ۲ روز دیدم و باعث شد خودمو مجبور کنم یه جلسه اناتومی بخونم!:))

حقیقتشو بگم دیروز میخاستم بیام و درموردش صحبت کنیم. ولی صبر کردم! یه بلاگری هست ک از نظر من عادم حسابیه. این سریالو پیشنهاد داده بود و پوستر های جذابی داره، همین باعث شد ک ببینمش. فصل اول رو هم ۴۸۰ دانلود کردم ک ببینم خوشم میاد یا ن. ولی عاشقش شدم! حقیقتا عاشقش شدم:)

سریال اسپانیاییه و از نتفلیکس پخش شده. من دوبله انگلیسی داشتم برا فصل اول و بد نبود. ولی پیشنهاد نمیکنم. ب نظر زیرنویس فارسی داشته باشین و همون زبان اسپانیایی. زبان قشنگیه:)) رفت توی لیستم ک قطعا برم یادش بگیرم:))

در مورد سرقت و یه سریال و اون ماجراشون توی ۱ فصل تموم نمیشه. ازین جهت خیلی خوشحالم ک از همون اول نمیدیدمش و الان میبینم. چون یهویی دچار پایان باز میشدم و خل میشدم:))

توصیه میکنم ببینید؟ بله حتمن و قطعن حتی اگه اهل همچین سریالایی نیستید ببینیدش! حد اقل امتحان کنین و کلا بدونید درمورد چیه!

با خانواده میشه دید؟ خود اصلیشو نه. ولی تو سایت هایی احتمالا دوبله و سانسور شدشو بشه پیدا کرد. اگه پیدا کردین خانوادگی دیدنش رو هم توصیه میکنم:))


سلام:)

من بالاخره شجاعت اینو پیدا کردم ک بیام کانال و صفحه کاریم(در حقیقت من و دوستم) رو بهتون معرفی کنم!

خیلی خیلی تازه کاریم و این توی پیج و کانال کاملا مشهوده:)) ولی بدونید چیز های ک میبینید بخشی از کارهاییه ک درست کردیم! اگه طرح خاصی دستبند هم در نظر دارید ولی جایی ندیدش ک بتونید بخریدش، کافیه عکس اون کارو برای ما ارسال کنین و ما همونو براتون اماده و ارسال میکنیم! (مخصوصا کار های فن طور، مثل ارم های اونجرز، سوپر من، بت من، کی پاپ و . که مثل دستبند و سر کیلیدی، اویز و . میتونن درست بشن!)

تصمیم هم گرفتم ک برای کسایی ک از اینجا مارو شناختن و دنبال کردن و میخان سفارش بدن، تا آخر اردیبهشت ماه ارسال رایگان داشته باشیم

در عاخر ما چند ساله همو میشناسیم:) اعتماد کنید بهم و مطمعن باشین پشیمون نمیشین

ادرس پیج:

Instagram.

com/

llama_handmades 

ادرس کانال:

T.

me/

llama_handmades 


روز هایی هست که از ته قلبم عاشق رشته ای میشم که دارم میخونم. شدیدا احساس خوبی دارم و به بهترین نحو ممکن هم براش درس میخونم جوری ک خودمم حال میکنم:)) با  دیدن ویدیو های اسکراب و دست شستن و غیره حالم خوب میشه و چیزای جدید یاد میگیرم:) (yup. i also cant balieve that i study by watching youyube videoes!) کاش این روزا هیچ وقت ب پایان نرسن! :)


اول اون منو فالو کرد. توی بیوش فقط زده بود  kaums و ب خاطر همین ریکوعستشو قبول کردم و فالو بک دادم. هیچ چیز خاصی نداشت تو پیجش و فالور زیادی هم نداشت! گذشت ی مدتی و یه استوری خفن دیدم و وقتی چک کردم ک کی گذاشته دیدم همین برادر عزیزمون بوده:)) با خودم فتم اوه! کول! همچین عادمایی هم داریم! گذشت و تعداد ین استوری های خفنی ک میزاشت بیشتر شد و منم بیشتر ازش خوشم اومد:))

میدونی. دقیثا مثل خودمه! یکمی مذهبیه و از اون طرف هم ی فاز غربی خوبی داره. دقیقا مثل من یه عادم ماذا فازا ییه بعد ی سادگی خ جذابی هم داره! پیداس مثلا نظر دیگران خ براش اهمیتی نداره و اونجوری ک خودش میخاد هستش! بعد من از بچه ها خاستم امارشو دربیارن، گفتن ترم ۲ عه! حقیقتا شکه شدم. اصلن بهش نمیاد. خ پخته تر از این حرفاس! احتمال اینکه لیسانس داشته باشه و دوباره اومده باشه بخونه هست.(ک امیدوارم اینطوری باشه)

دلم میخاد بشناسمش. ببینم دقیقا چ نوع عادمیه! فعلن روی تصوری ک ازش تو ذهنم دارم کراش دارم:)) از طرفی هم اصلن نمیخام برم جلو:)) پس دعا میکنم خودش سوسکی یه حرکتایی بزنع:)) شمام دعا کنین!


آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها