همینطوری هی میشینم راجع ب اینده ای ک ممکنه هیچ وقت نیاد فکر میکنم.تمام اتفاقایی ک دوست دارم برام بیفته رو پشت سر ردیف میکنم و ازشون لذت میبرم:) و بعد ک ب ی جایی میرسم ک دیگ هیچ برنامه ای ندارم یادم میاد هنوز اون اولین اتفاقی که میتونه چیزای خوب رو دنبال خودش داشته باشه نیفتاده و ممکنه هیچ کودوم ازینا ب واقعیت تبدیل نشع! پس هی به خودم میکنم نگار اصلا ب اینا دل نبند، چون اگ نشه، بعدن خعلی بیشتر دردت میاد

استرس کمتری هم دارم. میتونم ب راحتی کل روزمو تلف کنم و تهش "یکمی" عذاب وجدان بگیرم، ک این برای من افتضاح ترین اتفاق ممکنه!! ولی هی ب خودم سرکوفت میزنم و هی خودمو مجبور میکنم ک ادامه بدم. اینقدر استرسم زیاده ک ب بیخیالی رسیدم.

کلی سریال جدید دلم میخاد ببینم. یه سریال ب نام "the end of the fucking world" هست. من ک ی سری عکس ازش دیدم یه حس دِژا وو خاصی بهش دارم. مطمعن بودم یه تیکه از سریال رو دیدم (ک همین الان یادم اومد ک پسر نقش اولش همونه ک تو فیلم ایمیتِیشِن گِیم(بازی تقلید) نقش بچگی الِن تورینگ رو بازی میکنه!) قشنگ پسر نقش اول رو تو اون پیرهن  هاوایی گونه اش درحالی ک چشماش از گریه سرخه رو یادم میاد:/ کلن دارم از بی-سریال-جدید-بودن جون میدم:))


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها