شب بود و تو جاده بودیم. من و مامان بابا و فائزه. آسمون صاف بود و پر از ستاره.پُر، اَز، سِتارِه! یادم میاد اول با باز کردن پنجره شروع شد و چون شب بود و تاریک و جاده خلوت بود روسری هامون درآوردیم. بعد فائزه سرشو از پنجره برد بیرون و دور دورا رو نگاه میکرد. باد میپیچید توی موهاش.

یادم نمیاد دقیقا چ جوری ب این ایده رسیدیم ولی اون گولی بالای در ماشین رو گرفتم و بابا تند میرفت و من تا کمر از پنجره بیرون رفته بودم و سرم رو به آسمون بود. میتونستم فشار باد رو روی صورتم حس کنم و یادم میاد چ قدر سفت اون دسته رو گرفته بودم تا پرت نشم بیرون! موهام توی باد خعلی زیاد ت میخورد و ی سریاش‌ام تو صورتم گیر میکرد و من ب زور چشمامو باز نگه میداشتم و ب ستاره ها نگاه میکردم. حس فوق العاده ای بود.  کاملن یادم میاد چ قدر اون شب ستاره ها زیاد بودن.

الان دلم میخاد برگردم ب اون موقع. همون صدای باد و جاده و ماشین و آسمون پر ستاره.

همون آرامش.


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها