از صبح هی هر کاری میکنم با خودم میگم این روز آخرشه و دیگ نیست و تموم شد واین حرفا. توی کتابخونه هم همین وضعه همه ب جز یازدهمی ها وایب تمام شدن دارن.

صبح ک بیدار شدم اولین فکری ک تو سرم اومد این بود ک فردا کنکور دارم و حس صبح های امتحانایی رو داشتم ک براشون درست نخونده بودم. حس امتحان دینی ۱۱ رو داشتم ک شب تا صبح کاملن بیدار بودم و ساعت ۶ ک دوباره ب درس ولی فقیه رسیدم هیچی بلد نبودم و قلبم داشت میومد توی دهنم.

تمرکز هم ندارم. کنکور ۹۷خارج رو ک زدم خعلی بد بود. اگ فردا و پسفردا هم همین وضع باشه حقیقتا هیچ جا قبول نمیشم. هی ب خودم میگم فردا استرست ب عنوان ی فاکتور + عمل میکنه وسعی میکنم امید بدم ب خودم :))

و بخش بزرگی از وجودم هم خوشحاله ک تموم شد. هی برای خودش رویا پردازی میکنه فردای کنکور فلان میکنم و اینا.

و ی بخش دیگ ای از وجودم هم (yeah baby. too many sections!) میگه اگ من امروز بمیرم با حسرت ترین عادمی میشم ک تاحالا مرده. میدونم اگ امروز بمیرم تو لحظه ای ک روحم میخاد از بدنم جدا بشه کلی حسرت داره و ب کل کارهایی ک میخاسته تو این یک سال انجام بده و نداده فکر میکنه. بعد هی ب خدا میگم اگ قراده بمیرم لطفا طرفای ۱۰ مرداد و اینا منو بکش. طوری نیست:))

۱۵:۰۹ . پایان مطالعه. آغاز زندگی:))

پ.ن:اگ میدونست چ قدر منو خوشحال میکنه. اگ میدونست.

This post will probably be updated.


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها