سر ی چیزی ک خعلی مهم نیست بین قلب و عقلم گیر کردم. از ی طرفی میدونم با تمام وجودم دلم اونو میخاد و هر چیز دیگ ای بجز اونو بگیرم بازم راضی نخواهم بود، از یه طرف دیگ ای هم عقلم خعلی سفت میگه باید حواسم ب وضعیت بابا باشه. میدونم ک اگ یکم تلاش کنم ب راحتی گول میخوره و اون کارو انجام میده با وجود اینکه مامان و محمد کاملن مخالفن ولی خب. تهش هم بعد از اون خوشحالی عظیم ناراحت شرایطی ک ب وجود اوردم میشم.

هنوزم یادمه اون روزی ک سر سفره نشسته بودیم و فهمیدم دلار شده 13 تمن، کلی ارزو هام دود شد رفت هوآ.نقطه.

:)

بعدن نوشت:عقلم درست تر میگه و من بابا رو انتخاب کردم. بابا از هرچیزی مهم تره.


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها