خسته ام واقعن.خسته تر از اونی ک فصل جدید سریال شروع کنم. خسته تر از اونی ک با عادم ها معاشرت بکنم و با مامان بابا حرف بزنم و نگران آینده لعنتی باشم.خعلی زیاااااد خسته تر از اونی ک فکرشو میکنی.

با این وجود دلم چیز هایی رو میخاد ک میدونم انجامشان نمیدم. حسرت هایی رو دارم ک میدونم ب خاطر اینه ک فکر نبودم و ریسکشو قبول نکردم.

حقیقت رو بخام بگم خعلی ترسیدم. امادگی گرفتن تصمیمات مهم زندگی رو ندارم و همچنین انگیزه لازم رو. هیچ منطق و علاقه ای ندارم و ب معنی واقعی احساس numb بودن دارم.

و ب این نتیجه رسیدم ک مسعود درست میگه. تا ۱۸ سالگی توی heaven بودی و از الان hell زندگیت شروع میشع.

توان غصه خودن برا اتفاقاتی ک توی خوانواده داره رخ میده رو ندارم اند آی ریییلللییی دونت گیو عه فاک ابوت ایت! عای ریلی دونت! دلم میخاد با محمد دوتایی بریم بیرون و حتی اگ حرفی نداشته باشیم بهم بزنیم بکم تو سکوت باهم راه بریم. حس میکنم پیشش یکم وایز تر هستم نسبت ب مواقع دیگ و اون فقط سعی میکنه اون چیزی ک باید رو بگه ک بدونم، سعی نمیکنه برام تصمیم بگیره یا چی‌.

من خعلی خسته ام. و ب بغل احتیاج دارم. اند عای عم سو فاکینگ الون:/


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها