بله. انتخاب رشته از یک سال درس خوندن و کنکور دادن و دیدن نتیجه ها سخت تره. بله! از همه‌شون روی هم سخت تره!

حقیقتن دارم دیوونه میشم. ممکنه رابطه مو با بابا خراب کنم و ناراحتش کنم. و ممکنه بزرگترین اشتباه عمرمو بکنم.

بهم میگه عزیزم اولویت اولت تو رشته هایی ک دوست داری چیه؟ مغزم فریاد میزنه عکاسی و دهانم میگه رادیولوژی. میگه شهری ک تو اولویت اوله برات کجاست؟ دلم میگه تهران و دهنم اصفهان. و باز هم بله! من دارم با آینده ام و چهارسال از عمرم بازی میکنم. ولی چیزی ک میدونم اینه ک بعد قطعن زمانی از زندگیمو میخام ب خودم اختصاص بدم (هولی فاکینگ شت! یور فاکینگ فنتسایزینگ. بچ!)

منی ک همیشه ارزوم رفتن بود الان گیر کردم و ترسیدم.

و من از دانشگاه فرهنگیان. از اموزش ابتدایی. از حقوق مزایا. از درس دادن ۴ ساعت تو هفته و اینکه "بعدش دیگ ازادی میتونی ب خونه و زندگیت برسی" متنفرم! و دیگ توان شنیدنش رو ندارم. هر بار ک بابا حرف  دانشگاه فرهنگیان رو میزنه دلم میخاد کلمو بزنم تو دیوار و بهش بگم اون خودکارو همین الان فرو کن تو قلبم تا بمیرم! زجر‌میکشم از شنیدن حرف های تکراری! اصلن عاره! من میخام فاکینگ اشتباه کنم و فاکینگ در اینده حسرت بخورم! ولم کنننن! ولی واقعن چیکار میکنم؟ با لبخند ب بابا نگاه میکنم و سرم رو ب نشانه تایید ت میدم!‌ هو فار دید ای گو؟ بهش گفتم ک اینارو گفتین بابا و بهش اندکی برخورد! وات‌اور! من تلاشمو کردم ک باهاش مهربون باشم!

و بدتر از همه! من هنوز نمیدونم با زندگیم میخام چیکار کنم؟ داعمن بهم میگه ک تو توی رویایی و از واقعیات خبر نداری و فلان. دارم خسته میشم ک امیدوارم هرچی زودتر تمام شه. و اتفاقات خوبی بیفته. امیدوارم.


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها