دارم هری پاتر ریواچ میکنم. و الان رسیدم ب قسمت ۵. محفل ققنوس. یک ربع اولشو دیدم و سیریوس ک از اتاق اومد بیرون تا هری رو در اغوش بگیره، فهمیدم ک الان توانایی حس کردن اون همه درد و غم رو ندارم. لپ‌تاپو بستم و گذاشتم کنار : )

 

 منه ۱۹ ساله ک داره هری‌پاتر میبینه، معتقده ک هرچیزی یه سنی داره! اگه من الان برای اولین بار هری پاتر میدیدم پاترهر نمیبودم. تهش ی ادمی میشدم ک فقط هری پاتر دوست داره. عشق من ب هری پاتر از اونجایی شکل گرفت ک تی‌وی هری پاتر گذاشت و ما تو حیاط مدرسه وا میستادیم و راجع بهش صحبت میکردیم. مهشید کتاباشو برام میاورد و من از زنگ اول شروع میکردم ب خوندن و خونه ک میرسیدم هم ب تونم ادامه میدادم تا جون بدم:)) پونه اولین جلد کتابای هری‌پاترم رو خرید و من باقیشو خریدم، محمد کتابای اضافه رو ب زور برام گیر میاورد و حتی ۳ جلد از کتابام با امضای ویدا اسلامیه اس و میترا برام کتاب های زبان اصلیشو خرید. الان دیگ بخشی از هویتمه. اما دیگ مثل قدیم کله خر نیستم و خرید ی چوب دستی در حدی ک قدیم میکرد، خوشحالم نمیکنه. شاید دستبند و گردنبند و غیره داشتن حالم رو شدیدن خوب کنه، ولی توی بخشی از زندگیم گیر افتادم ک واقعیت ها و تلخی ها دارن منو توی خودشون غرق میکنن و من به زور به رویاها چسبیدم و نمیزارم سرم زیر آب بره. خلاصه بگم. هر چیزی، اگه تو زمانی ک باید اتفاق بیفته تورو تا تهش میبره و هر وقت ب پست سر نگاه کنی حالت رو خوب میکنه. ولی اگه از وقتش بگذره.


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها